2016/12/19، 07:47 PM
جان با صدای فریاد های شرلوک از خواب پرید: جان عجله کن.خونه اتیش گرفته.ما در محاصره دود و اتیش هستیم.فکر کنم تا چند دقیقه دیگه خاکستر می شیم.جان بدو بیا من سوختم.
جان سیخ سر جایش نشست.بعد که مغزش روشن شد همان طور که به سمت هال می دوید فریاد زد : شرلوک طاقت بیار.می ایم و نجاتت می دم.
جان سراسیمه به هال رسید.ان چه را که می دید باور نمی کرد.شرلوک را با لبخندی بر لب دید که وسط هال ایستاده و یک کلاه تولد هم روی سرش بود.کل هال پر از بادکنک و کاغذ شیرینی بود و یک کیک که عکس جان رویش بود روی میز بود.
جان در حالی که هنوز گیج بود پرسید: شرلوک این جا چه خبره.
شرلوک دستانش را بهم زد و گفت:سور پرایز برای تولد.
جان در حالی که سعی می کرد عصبانیتش را کنترل کندگفت : تو به این می گی سورپرایز تولد؟
شرلوک نیشخندی زد و گفت : اره می دونستم این ایده ی خوبی نیست اما لستراد گفت یک تولد خوب اونیه که فرد غافلگیر بشه.یادم باشه بهش بگم اشباه کرده.تازه به من می گه تو ادم ها رو نمی شناسی. اما واقعا خوب غافلگیر شدی. نقشه ی خیلی عالی کشیده بودم.
جان نمی دانست بخندد یا گریه کند بنابراین هیچ کدام را انجام نداد و سعی کرد توی ذوق دوستش نزند و گفت: شرلوک این خیلی خوبه.
شرلوک
خوب به ادامه ی تولد می رسیم.)) و کاغذی را از جیبش در اورد که جز به جز کار های روز تولد جان روی ان نوشته شده بود. به جان نگاه کرد و گفت :خیلی خوب غافلگیری و سورپرایز به خوبی انجام شد.جان حالا بیا این کلاه مسخره راو روی سرت بگذار. و بعدش امم جان می گم بهتر نیست خودت اهنگ تولدت رو بخونی . من زیاد این کار رو دوست ندارم.

جان کلاه به سر لبخند شیطنت باری زد و به خاطر انتقام گفت: شرلوک نه.تو که این همه خوب تونستی منو غافلگیر کنی حتما می تونی یک اهنگ تولد هم بخوانی
شرلوک از روی عصبانیت به جان نگاه کرد و بی میل و اهسته شروع به خواندن کرد: تولدت مبارک جان. تولدت مبارک جان.
جان در همین هنگام با موبایلش از او فیلم می گرفت.می دانست اگر این فیلم را در وبلاگش بگذارد چند هزار نفر از ان بازدید کرده و لایک می زنند.
شرلوک : جان . ببین مالی می گفت که یک مهمونی تولد خوب احتیاج به مهمان هم داره اما خوب به نظر من کار مسخره ای است. در ضمن من هنوز هم معتقدم تولد احتیاج به جشن نداره چون داری یک سال پیر تر می شی و احتمال مرگت هم داره بالاتر می ره و ممکنه به انواع بیماری ها و سکته ها دچار بشی.
جان گفت: شرلوک فقط بهم بگو تولدت مبارک.
شرلوک: باشه تولدت مبارک . خانم هادسون معتقده بهترین قسمت یک جشن هدیه ها است.
جان : تو برای برگزاری جشن تولد من پیش این همه ادم رفتی ؟
شرلوک : امم فقط این ها که نبودند از پدرم و مادرم و مایک کرافت و انجمن بی خانمان ها هم پرسیدم. البته مایک کرافت معتقده که من عقلم رو از دست دادم.
جان که احساساتی شده بود لبخندی زد و گفت: شرلوک تو بهترین دوست منی.
شرلوک گیج به جان نگاه کرد و گفت: واقعا؟
جان: البته تو بهترین بهترین دوستی هستی که هر ادمی می تونه داشته باشه.
شرلوک : اوه تا به حال هم چنین تعریفی از خودم رو نشنیده بودم و به هر حال بریم سر هدایا. جان این هدیه منه.
جان هدیه را گرفت و باز کرد سپس سعی کرد لبخند بزند. شرلوک با خوش حالی گفت : خوشت اومده مگه نه. می دونستم برای یک پزشک بهترین هدیه ای که می توان گرفت.شش جلسه کامل تشریح اجساد به وسیله پروفسور مایلز ملقب به فرانکشتاین.
جان که از صمیم دل قدر کارهایش را می دانست و می دانست که شرلوک چه قدر روی این چیز ها فکر کرده و به خاطر جشن تولد زحمت کشیده ( مهم نیست که در این زمینه چه قدر اشتباه کرده.بالاخره تجربه ی اولشه.)
جان : ممنونم برای همه چی . در جشن تولدت جبران می کنم.
شرلوک: من از این مسخره بازی ها بدم می اید.
شرلوک با این که می دونست کسی نمی تواند او را غافلگیر کند اما با این حال در دلش خیلی می خواست بداند جان چه گونه جشن تولدی برایش بر گزار می کند. جان هم هم زمان به جشن تولدی که می خواست برای شرلوک بر گزار کند فکر می کرد مخصوصا به یک سورپرایز بزرگ.