دستی بزرگ برای دکتر-اوین کالفر

نویسنده:اوین کالفر

نویسنده:اوین کالفر
مترجم:محمد سوری
[b]یادداشتی بر دکتر اول و تولد افسانه ی دکترهو، و داستان دستی بزرگ برای دکتر
[/b]
شبی سرد و زمستانی در سال ۱۹۶۳ بود که برای اولین بار، در تلویزیون های سراسر بریتانیا و از شبکه ی بی بی سی ۱، ماجرایی عجیب و مسحور کننده در قالب برنامه ای تلویزیونی که به هدف کودکان ساخته شده بود ولی بزرگسالان را هم پای تلویزیون کشاند پخش شد.پیرمردی اسرارآمیز و بداخلاق و غرغرو با نوه ای دوست داشتنی و جعبه ای آبی رنگ، و دو معلم مدرسه که به صورت اتفاقی سر از این جعبه در می آورند،و بعد همه با هم به طرزی جادویی به سپیده ی تاریخ بشریت باز می گردند؛ به عصر انسان های غارنشین.و به این ترتیب ماجراهای دکتر اول و نوه اش سوزان و دو معلم سوزان، ایان و باربارا آغاز گشت.
فقط چندی بعد و در داستان بعدی بود که ماندگار ترین و مشهور ترین هیولاهای دنیای سای فای، دالک ها، در همین برنامه ی تلویزیونی معرفی شدند.موجوداتی که امروزه اسمشان وارد دیکشنری آکسفورد شده!
و بعد ماجراجویی ادامه پیدا کرد.از ملاقات پیرمرد با مارکوپولو و چنگیز خان تا ملاقات با موجودات عجیب در سیاره های بیگانه.سریال هیچ پروایی در پیمودن مرز های تخیل نداشت و جعبه ی آبی رنگ- که در تلویزیون های سیاه و سفید مردم انگلستان رنگ آبیش مشخص نبود و قرار بود تا هفت سال دیگر و شروع دوران دکتر سوم نیز مشخص نشود- دکتر و همراهانش را به هر جایی می برد.
افسانه ی دکترهو از آن زمان و تا همین حالا با تمام فراز و نشیب هایش،با کنسل شدن موقتش در سال ۱۹۸۹، با ساخت فیلم گران قیمت آمریکایی اش در سال ۱۹۹۶ و شکست این فیلم، با بازگشتش در سال ۲۰۰۵ و موفقیت های چشمگیرش در ۵ سال اخیر ،در تمام زمان ها،چه قوی بوده و چه ضعیف و چه حتی زمانی که کنسل بوده(و در آن دوره از طریق کتاب ها، کامیک ها و پادکست های رادیویی) همیشه و همچنان به خیال پردازی کردن به جای ما و برای ما ادامه داده و بذر خیال پردازی را در ذهن نویسندگان بزرگی چون نیل گیمن، کارگردانان صاحب نامی چون پیتر جکسون و حتی دانشمندان بزرگی چون استیون هاوکینگ، که همه تا همین حالا از طرفداران سریال هستند، کاشته.
ولی گذشته از این موضوع،این یادداشت بیشتر درباره ی دکتر اول است:ویلیام هارتنل!
استیون موفات،شورانر کنونی سریال،جایی گفته شورانر ها و طراحان اولیه ی سریال به درستی درنیافته بودند دکتر باید چه باشد و او را پیرمردی غرغرو و بی حوصله و لجوج ساختند که دوست داشتنی ترین کاراکتر داستان نبود.بلکه صرفا منبعی اطلاعاتی بود برای کاراکترهای دوست داشتنی دیگر مثل سوزان و ایان و باربارا.از دوران دکتر دوم(پاتریک تراوتون) و ورود نویسندگان و شورانر های جدید بود که به مرور درک نویسندگان از دکتر تغییر کرد و تصمیم گرفتند او را قهرمان اصلی و دوست داشتنی و پیچیده و عجیب سریال کنند.
از منظر داستان پردازی شاید قضیه طنز آمیز به نظر برسد.برعکس همه که در دوران جوانیشان پر حرارت و پر تحرک و خوش بین هستند و به مرور نسبت به جهان بدبین می شوند و تبدیل به پیرمردی غرغرو و خسته از جهان می شوند،دکتر به عنوان یک پیرمرد لجوج و بی حوصله و خسته از تمام عالم شروع کرد که تنها عشق و امیدش در عالم سوزان است و نسبت به هیچ انسان دیگری مهربان نیست،و بعد با هر زندگی اضافه،گویی چیزی به او افزوده شده باشد،رشد کرد و شخصیتش پخته شد.عاشق انسان ها شد و چنان تغییر کرد که در چهارمین چهره اش زل زد به دوربین و گفت: “فایده ی بزرگسال بودن چیه اگه گاهی نتونی بچه بازی دربیاری؟”
ولی چه بخواهیم و چه نخواهیم،دکتر اول،ویلیام هارتنل،دکتر است.و با تمام اخلاق های عجیب و به دور از انتظارش(با توجه به انتظارات از دکتر) باز هم همان تایم لرد است که به قول ریور سانگ در فصل چهارم، مانند عکسی محو است که هنوز کاملا ظاهر نشده.و از همه مهم تر،در پایان و در همان دوران دکتر اول، و به خصوص در لحظه ی جدایی سوزان از دکتر،مشخص می شود که حتی این دکتر بداخلاق و عبوس هم قلبی مهربان دارد و معتقد به همون اصول برجسته و اساسی اخلاقی است که تمام دکترهای دیگر به آن پایبند هستند.
![[تصویر: hartnell02.jpg]](http://whovian.ir/wp-content/uploads/2015/07/hartnell02.jpg)
اوین کالفر، در داستان “دستی بزرگ برای دکتر” بیش از همه چیز به همین اخلاقیات عجیب دکتر اول پرداخته و آن را دستمایه ی اساسی و اصلی داستانش قرار دارده.
کالفر در جنوب شرقی ایرلند به دنیا آمد و بزرگ شد و به گفته ی خودش از همان اپیزود نخست سریال، “فرزند غیر زمینی”، طرفدار دکترهو بوده تا همین امروز.مهم ترین کتابی که کالفر به عمرش نوشته، آرتمیس فاول است درباره ی نوجوان نابغه ی تبهکاری به همین نام که در این رمان،با گروگان گرفتن یکی از نیروهای پلیس ویژه ی اجنه، از دولت جن های زیرزمینی درخواست مقدار هنگفتی طلا برای آزادی او می کند و تهدید می کند که در صورت تحویل ندادن طلای درخواست شده، راز وجود آنان را افشا خواهد کرد.آرتمیس فاول به سرعت تبدیل به یکی از پرفروش ترین کتاب های سال شد و جوایز زیادی برد و تا به حال ۸ کتاب از این سری منتشر شده.از دیگر کارهای مهم او،می توان به بنی و عمر اشاره کرد.
عمده ی کارهای کالفر،علمی تخیلی هستند با ذکر جزئیات مفصل و کاملی از تجهیزات و تکنولوژی های خیالی مختلف.ولی کالفر به طرزی زیرکانه جادو و فانتزی را هم وارد داستان هایش می کند و آن را چنان در داستان های سای فای خود می آمیزد که امری باورپذیر و وفادار به ژانر محسوب شوند.برای مثال در آرتمیس فاول، اجنه صرفا یک نژاد دیگر هستند که زیرِ زمین زندگی می کنند.یا در همین داستان پیش رو،صحبت از روح می شود و در اواسط کار مشخص می شود منظور چیز دیگری بوده.مشخصه ی بارز دیگر آثار کالفر، طنز پردازی های او در نثرش و به خصوص در خلال دیالوگ هاست،و علاقه ی او به کاراکتر های کثیف و شلخته و در عین حال دوست داشتنی.
داستان “دستی بزرگ برای دکتر” توسط کالفر برای آنتولوژی “۱۲ دکتر،۱۲ داستان” که به مناسبت سالگرد پنجاه سالگی دکتر هو منتشر شد نوشته شده.این داستان شامل ملاقات دکتر اول و نوه ی او و در واقع اولین همراه دکتر، سوزان است با دشمنانی قدرتمند و عجیب.
دستی بزرگ برای دکتر
۱
لندن-لنگرگاه-۱۹۰۰
دکتر از دست بیو-ترکیبی جدیدش راضی نبود.
او به آلدریج شکایت کرد: “مضحکه.حتی یه دست درست و حسابی هم نیست.فقط دو تا انگشت داره.که نسبتا کم تر از سهمیه ی معمول شبه انسان ها در هر دسته!”
آلدریج کسی نبود که حرف مفت را تحمل کند.ولو از یک تایم لرد.
“خب پسش بده.کسی مجبورت نکرده بگیریش”
دکتر اخم کرد.او شیوه ی معامله ی آلدریج را خوب می شناخت،و در این بخش معامله،معمولا جراج ژینگ چرندیات بی ربطی ول میداد تا حواس مشتری را پرت کند.
آلدریج پرسید: “دوست داری بدونی چرا من کار و کاسبیمو تو گلفری تعطیل کردم؟ ”
چرندیات بی ربط همانطور که انتظار می رفت دریافت شد.هر وقت او برای کمک خواستن پیش آلدریج می رفت،همین داستان مشابه سریعا تکرار می شد.
دکتر معصومانه پرسید: “به خاطر اسممون بود؟ ”
آلدریج گفت: “دقیقا.به خودتون می گید تایم لرد؟آخه بابا عظمت.یکی قبلا عنوان “امپراطوران گیتی” رو برای خودش ثبت کرده بود.مگه نه؟حیف شد.می تونستید مخففش کنید به “گیمپراطوران” ”
دکتر با خودش فکر کرد: گیمپراطوران؟چقدر سرگرم کننده!
و سرگرم کننده هم بود :به این دلیل که تایم لردی به نام “طراح داخلی” قبلا یک بار در کنفرانسی دقیقا همین عنوان را پیشنهاد کرده بود.پیشنهادی که برای او شهرتی به هم زده بود و موجب شده بود بقیه ی عمر کوآنتومی اش را ملقب شود به “گیمپراطور بد”
ولی دکتر نمی توانست اجازه دهد که حتی ذره ای لبخند نوستالژیایی روی لبانش شکل بگیرد.اولا به این خاطر که لبخند روی چهره ی دراز و کشیده ی او به یک چاله ی مرگ می مانست،و ثانیا به این دلیل که آلدریج از چنین لحظه ای استفاده می کرد تا قیمتش را بالا ببرد.
او اصرار کرد: “پنج انگشت،آلدریج.من به تمام دستم احتیاج دارم که صبحا لباسامو بپوشم.آدما دکمه های لباساشونو توی عجیب ترین جاهای ممکن می دوزن،حتی با اینکه خبر دارن ولکرو وجود داره.” او ساعت جیبیش را بررسی کرد. “یا…خب،لااقل،تا حول حوش نیم قرن دیگه وجود خواهد داشت.”
آلدریج یکی از انگشت های خمیده ی سفالی را با چاقویی جیبی به غژغژ در آورد.
“اسکلت خارجی دو تا انگشت داره.تا اینجاشو بهت حق میدم دکتر.ولی دستکش پنج تا انگشت داره،شامل یه شست.و همه ی این انگشتا توسط سیگنالی که از اسکلت خارجی میاد کنترل میشن.یه معجزه ی پیشرفته ی بیو-ترکیبی. ”
دکتر تحت تاثیر قرار گرفته بود.ولی به خودش اجازه نداد که چنین نشان دهد.
“اگه برای تو فرقی نداره من ترجیح میدم یه معجزه ی بیو-بیو داشته باشم.و به طرز وحشتناکی هم عجله دارم.”
آلدریج گفت: “پنج روز دیگه برگرد.دست گوشت و استخونیت اون موقع حاضره.فقط یه نمونه نیاز دارم.” او یک ظرف نمونه گیری را زیر بینی دکتر چپاند: “اگه میشه توش تف کن.”
دکتر اطاعت کرد.و شدیدا خیالش راحت شد که بزاق،تنها چیزی بود که آلدریج از او می خواست.اگر فقط مدتی پیش بود،یعنی پس از شکست مفتضحانه ی تمام برنامه ی “دوپلگانگر” نفوذناپذیر،او را مجبور می کردند دو لیتر از خون بسیار نادر تی ال-مثبتش را بدهد تا پلاسمایش را جدا کنند و روی آن کار کنند.
“پنج روز؟می تونی به این موضوع با فوریت بیشتری رسیدگی کنی،نمی تونی؟ ”
آلدریج شانه ای بالا انداخت: “شرمنده.یه دسته از آدمای دوزیست پشت سر من راه افتادن و دارن واسه ی دم های الحاقیشون سرم هیس هیس می کنند.پول زیادی دارم خرج می کنم که یه کامیون آتشین استخدام کنم تا همشونو لیز و لزج نگه داره.”
دکتر همانطور به آلدریج خیره شد،تا اینکه بالاخره جراح هیکلی ژینگ نرم شد.
“باشه خب.دو روز.ولی برات خرج بر میداره!”
دکتر فکر کرد: آه،البته.و خودش را برای خبر های بد آماده کرد: “دقیقا چقدر برام خرج بر می داره؟ ”
هرچند،”چقدر” دقیقا اصطلاح مناسبی نبود.چراکه آلدریج بیشتر با کالا بود که معامله می کرد تا پول.
جراح،ریش های زبرش را که چانه اش را مانند پشت یک جوجه تیغی نقطه گذاری کرده بودند خاراند.
اگر روزی یک از آدم های بی ادب،لات،کلاش یا سراپا کثافت لندن ویکتوریایی به سمساری آلدریج قدم می گذاشت، به این امید که ماهرانه و یواشکی از آن سرقت کند و با جیب هایی پر از اشیای درخشان به پایین لنگرگاه جیم شود،یک غافل گیری ناخوشایند در انتظارش بود.چراکه آلدریج می توانست گونه هایش را باد کند و یکی از آن خارهای مملو از زهر روی چانه اش را با همان دقت و سرعتی پرتاب کند که یکی از بومیان چادرنشین جنگل های بارانی نی های بادیشان را به کار می برند.متجاوز شش ساعت بعد،زنجیر شده به نرده های زندان نیوگیت،و با خاطراتی مغشوش از روز های قبل بیدار می شد.زندانبانان عادت کرده بودند که این دریافتی های گاه و بیگاه را “بچه های لک لک ” صدا بزنند.
دکتر اشاره ی منظورداری به ریش های آلدریج کرد و گفت: “می خوای منو بترسونی،آلدریج؟این یه تهدیده؟”
آلدریج خندید و ریش هایش موج برداشتند. “اوه،بیخیال دکتر.این تیکه،باحال ترین جای معامله مونه.بخش معامله ی کالا به کالا و اینا.بازی کوچولوی ما!”
چهره ی دکتر هیچ چیزی نشان نمی داد. ” حتی اگر من یکی از دستام رو از دست نداده بودم،بازم مثل یه احمق نمی خندیدم.من نمی خندم،من برای بازی اینجا نیستم.من ماموریت جدی و مهمی دارم.”
آلدریج متقابلا جواب داد : ” تو قبلا می خندیدی.اون قضیه ی کرمای خاکی آدمکشو یادته؟خیلی خنده دار بود.نبود؟ ”
دکتر گفت: “اون کرم های خاکی اکسید نیتروس دفع می کردن.چیزی که رو زمین بهش می گن گاز خنده.پس من داشتم بر خلاف میل خودم می خندیدم.من معمولا توی شادی زیاده روی نمی کنم.جهان جای جدی ای هست،و من نوه م رو تنها توی خونه رها کردم. ”
آلدریج انگشت هایش را روی میز پخش کرد: “خیلی خوب.و بهت گفته باشم که این پیشنهادو فقط به خاطر سوزان فوق العاده ارائه میدم.چیزی که من در ازای اجاره ی دست بیو-ترکیبی و رشد دادن دست جدید توی خمره ی جادوم میخوام،چیزی نیست جز…..” و بعد مکث کرد.چون حتی آلدریج هم می دانست چیزی که می خواست درخواست کند،چیزی نبود که به راحتی توسط یک تایم لرد عاری از حس شوخ طبعی هضم شود “..یک هفته از وقتت.”
دکتر برای لحظه ای متوجه نشد.
“یک لحظه از وقتم؟” بعد دوزاریش افتاد ” تو می خوای من دستیارت بشم؟ ”
“فقط برای یه هفته.”
“هفت روز؟تو می خوای من به مدت هفت روز کامل دستیارت بشم؟ ”
“تو زمانتو می دی دست من و منم…..دستتو می دم دست تو.من موکل خیلی مهمی دارم که مرتب میاد سراغم و نیاز داره که کاری انجام بشه.داشتن یه یاروی باهوشی مثل خودت کنار دستم خیلی کمک می کنه!”
دکتر با دست باقی مانده اش روی گونه اش را نیشگون گرفت و گفت: “امکان نداره.زمان من ارزشمنده.”
آلدریج معصومانه پیشنهاد کرد : “خب می تونی ریجنریت بکنی.شاید شخص بعدی حس شوخ طبعی بهتری داشته باشه.حالا حس خوش پوشی بماند!”
دکتر به خود حالتی پرخاشگرانه گرفت.البته نه آنقدر نمایشی که در موقعیت هایی آلدریج چنین حالتی به خود می گرفت.
“این لباس توسط کامپیوتر انتخاب شده تا من بتونم باهاش با محلی ها قاطی بشم.خوش پوش بودن هیچ ربطی به موضوع نداره.در حقیقت،وسواس خوش پوش بودن از اونجور حواس پرتی های بیهوده ای هست که مردم رو به – ”
دکتر جمله اش را تکمیل نکرد و جراح هم تصمیم گرفت که آن را برایش کامل نکند.گرچه،هردویشان می دانستند پایان جمله، “کشتن میده” است.دکتر نمی خواست آن را بگوید،از ترس آن که نکند بخشیدن صدا به آن کلمه،با خود مرگ بیاورد،و تا همینجا هم مرگ های بسیار زیادی در زندگی دکتر بوده است.آلدریج این را می دانست و دلش برای او می سوخت.
“خیلی خوب دکتر.در ازای چهار روز از وقتت،من یه دست جدید برات رشد می دم.من نمی تونم پیشنهاد منصفانه تری از این بدم،و نخواهم داد.”
دکتر با بی میلی نرم شد : “گفتی چهار روز؟من،به عنوان یک مهمان در این سیاره،قولت رو در این باره دارم؟ ”
“تو قول منو به عنوان یه جراح ژینگ داری.اگه دلت بخواد می تونم دستتو برات تو تاردیست بندازم.کجا پارکش کردی؟ ”
“بالای پارک هاید.”
“پس داری دماغتو دور از دود نگه می داری؟در واقع حالا که حرفش شد،یه چندتایی دماغ هم دارم.در صورتی که یه چیزی بخوای که کم تر …..تو صورت معلوم باشه.”
این انحرافی به سمت یک مکالمه ی بیهوده بود و دکتر هرگز علاقه ای به حرف های بیهوده یا گپ زدن نداشت،همینطور به غیبت و پرگویی.او از هردوی آن ها بیزار بود.
او تکرار کرد: “چهار روز.” دکتر بریدگی مچ چپش که قبلا دست چپش روی آن قرار داشت را بالا آورد و بدون هیچ حرف دیگری انگشت های بیو-ترکیبی پنجه ای شکل را به سینه ی جراح ژینگ فشار داد.
آلدریج این اقدام را در سکوت تماشا کرد و یکی از ابروهای پرپشتش را بالا برد.تا اینکه دکتر مجبور شد درخواست کند: “میشه لطفا دست بیو-ترکیبی موقتی رو برام وصل کنی؟ ”
آلدریج یک چاقوی جراحی صوتی را از کمربندش برداشت.
دکتر گفت: “مراقب اون باش.لازم نیست همه جا با خودت حملش کنی”
آلدریج چاقو را مانند عصایی در هوا چرخاند و گفت: “بله قربان!مراقب اسم وسطی منه.البته راستشو بخوای اسم وسطی من کلامزیه.ولی اون اسم مشتریا رو تشویق نمی کنه،و باعث میشه من مثل یکی از اون کوتوله ها به نظر برسم که وقتی سینما به کارش ادامه بده،قراره حسابی معروف بشن. ”
دکتر جوابی نداد،یا حتی حرکت هم نکرد.چراکه آلدریج از همین حالا شروع کرده بود به کار کردن روی دستش،و دست پیوندی موقت را به مچش وصل می کرد و تکه های گوشت سوخته را قاچ می زد و به دنبال انتهای رشته های عصبی می گشت.
دکتر فکر کرد: باورنکردنیه.به نظر می رسه اون اصلا توجهی به چیزی نشون نمیده و من هم اصلا نمی تونم هیچی حس کنم.
البته این علامت تجاری جراحان آموزش دیده در صومعه ی ژینگ بود:سرعت و دقتشان. دکتر یک بار داستانی شنیده بود درباره ی کارآموزان صومعه که در نیمه های شب،به واسطه ی درد بریده شدن انگشتان پایشان توسط یکی از اساتید بیدار شده بودند.سپس از آنان آزمونی گرفته شد که چقدر سریع می توانند انگشتشان را فقط با کمک محتویات یک بسته نخ دندان،سه گیره سوسماری و یک شیشه چسب کرمی دوباره متصل کنند.
دکتر فکر کرد: هاگوارتز که نیست! و بعد متوجه شد کسی تقریبا تا یک قرن دیگر از این ارجاعش چیزی نخواهد دانست.
ظرف چند دقیقه جراح تلاشش را روی دستکش پوست-پلاستیکی که گمان می رفت درست کار کند به پایان رساند و عقب رفت تا کارش را تحسین کند.
“خب،یه تکونی بهش بده!”
دکتر چنین کرد و با خجالت دریافت که ناخن های دست رنگ شده اند.
“امکان داره که این احتمالا دست خانمی بوده باشه؟ ”
آلدریج اعتراف کرد: “اوهوم.ولی خانم گنده ای بوده.مثل خودت خیلی مرد بوده.از خندیدن و اینا هم متنفر بوده،پس شما دو تا باید خوب با هم کنار بیاین.”
دکتر،با اشاره ی انگشتی که نوکش ناخن خمیده ای وجود داشت که با لاک یاقوتی رنگی پوشیده شده بود گفت: “دو روز!”
آلدریج چنان سخت تلاش کرد جلوی قهقهه سر دادنش را بگیرد که تیغ های روی ریشش پرت شدند به داخل دیوار: “شرمنده،جناب تایم لرد،قربان.ولی واقعا سخته شما رو در حالی که روی ناخنتون لاک دارید جدی گرفت!”
دکتر انگشتان جعلی اش را به مشتی بدل ساخت،کلاه آستاراخانش را صاف کرد و تصمیم گرفت در اولین فرصت ممکن یک جفت دستکش گیر بیاورد.
آلدریج عصای دکتر را به او داد.
“تو هرگز نگفتی چطور دستت رو از دست دادی؟ ”
دکتر گفت: “نه.نگفتم.اگر می خوای بدونی،من داشتم با یک دزد روحایی دوئل می کردم که اون من رو با یه شمشیر حرارتی مجروح کرد.اگر شمشیر ، زخم رو داغ نکرده بود،فکر می کنم الان داشتی به یک دکتر دیگه نگاه می کردی.البته،من موفق شدم درد رو با تمرکز فراوان تقسیم کنم.”
آلدریج با صدایی تو دماغی گفت: “دزد روحایی؟من حتی به اون حیوونا خدماتمو هم ارائه نمی دم.اونا هیچ اصولی ندارن.”
دکتر گفت: “هممممم” و پالتوی نظامیش را به نزدیکی گلویش کشید.او ممکن بگوید: ای بامبول باز! ولی این تکیه کلام از قبل به کس دیگری تعلق داشت.
[/b]
شبی سرد و زمستانی در سال ۱۹۶۳ بود که برای اولین بار، در تلویزیون های سراسر بریتانیا و از شبکه ی بی بی سی ۱، ماجرایی عجیب و مسحور کننده در قالب برنامه ای تلویزیونی که به هدف کودکان ساخته شده بود ولی بزرگسالان را هم پای تلویزیون کشاند پخش شد.پیرمردی اسرارآمیز و بداخلاق و غرغرو با نوه ای دوست داشتنی و جعبه ای آبی رنگ، و دو معلم مدرسه که به صورت اتفاقی سر از این جعبه در می آورند،و بعد همه با هم به طرزی جادویی به سپیده ی تاریخ بشریت باز می گردند؛ به عصر انسان های غارنشین.و به این ترتیب ماجراهای دکتر اول و نوه اش سوزان و دو معلم سوزان، ایان و باربارا آغاز گشت.
فقط چندی بعد و در داستان بعدی بود که ماندگار ترین و مشهور ترین هیولاهای دنیای سای فای، دالک ها، در همین برنامه ی تلویزیونی معرفی شدند.موجوداتی که امروزه اسمشان وارد دیکشنری آکسفورد شده!
و بعد ماجراجویی ادامه پیدا کرد.از ملاقات پیرمرد با مارکوپولو و چنگیز خان تا ملاقات با موجودات عجیب در سیاره های بیگانه.سریال هیچ پروایی در پیمودن مرز های تخیل نداشت و جعبه ی آبی رنگ- که در تلویزیون های سیاه و سفید مردم انگلستان رنگ آبیش مشخص نبود و قرار بود تا هفت سال دیگر و شروع دوران دکتر سوم نیز مشخص نشود- دکتر و همراهانش را به هر جایی می برد.
افسانه ی دکترهو از آن زمان و تا همین حالا با تمام فراز و نشیب هایش،با کنسل شدن موقتش در سال ۱۹۸۹، با ساخت فیلم گران قیمت آمریکایی اش در سال ۱۹۹۶ و شکست این فیلم، با بازگشتش در سال ۲۰۰۵ و موفقیت های چشمگیرش در ۵ سال اخیر ،در تمام زمان ها،چه قوی بوده و چه ضعیف و چه حتی زمانی که کنسل بوده(و در آن دوره از طریق کتاب ها، کامیک ها و پادکست های رادیویی) همیشه و همچنان به خیال پردازی کردن به جای ما و برای ما ادامه داده و بذر خیال پردازی را در ذهن نویسندگان بزرگی چون نیل گیمن، کارگردانان صاحب نامی چون پیتر جکسون و حتی دانشمندان بزرگی چون استیون هاوکینگ، که همه تا همین حالا از طرفداران سریال هستند، کاشته.
ولی گذشته از این موضوع،این یادداشت بیشتر درباره ی دکتر اول است:ویلیام هارتنل!
استیون موفات،شورانر کنونی سریال،جایی گفته شورانر ها و طراحان اولیه ی سریال به درستی درنیافته بودند دکتر باید چه باشد و او را پیرمردی غرغرو و بی حوصله و لجوج ساختند که دوست داشتنی ترین کاراکتر داستان نبود.بلکه صرفا منبعی اطلاعاتی بود برای کاراکترهای دوست داشتنی دیگر مثل سوزان و ایان و باربارا.از دوران دکتر دوم(پاتریک تراوتون) و ورود نویسندگان و شورانر های جدید بود که به مرور درک نویسندگان از دکتر تغییر کرد و تصمیم گرفتند او را قهرمان اصلی و دوست داشتنی و پیچیده و عجیب سریال کنند.
از منظر داستان پردازی شاید قضیه طنز آمیز به نظر برسد.برعکس همه که در دوران جوانیشان پر حرارت و پر تحرک و خوش بین هستند و به مرور نسبت به جهان بدبین می شوند و تبدیل به پیرمردی غرغرو و خسته از جهان می شوند،دکتر به عنوان یک پیرمرد لجوج و بی حوصله و خسته از تمام عالم شروع کرد که تنها عشق و امیدش در عالم سوزان است و نسبت به هیچ انسان دیگری مهربان نیست،و بعد با هر زندگی اضافه،گویی چیزی به او افزوده شده باشد،رشد کرد و شخصیتش پخته شد.عاشق انسان ها شد و چنان تغییر کرد که در چهارمین چهره اش زل زد به دوربین و گفت: “فایده ی بزرگسال بودن چیه اگه گاهی نتونی بچه بازی دربیاری؟”
ولی چه بخواهیم و چه نخواهیم،دکتر اول،ویلیام هارتنل،دکتر است.و با تمام اخلاق های عجیب و به دور از انتظارش(با توجه به انتظارات از دکتر) باز هم همان تایم لرد است که به قول ریور سانگ در فصل چهارم، مانند عکسی محو است که هنوز کاملا ظاهر نشده.و از همه مهم تر،در پایان و در همان دوران دکتر اول، و به خصوص در لحظه ی جدایی سوزان از دکتر،مشخص می شود که حتی این دکتر بداخلاق و عبوس هم قلبی مهربان دارد و معتقد به همون اصول برجسته و اساسی اخلاقی است که تمام دکترهای دیگر به آن پایبند هستند.
![[تصویر: hartnell02.jpg]](http://whovian.ir/wp-content/uploads/2015/07/hartnell02.jpg)
اوین کالفر، در داستان “دستی بزرگ برای دکتر” بیش از همه چیز به همین اخلاقیات عجیب دکتر اول پرداخته و آن را دستمایه ی اساسی و اصلی داستانش قرار دارده.
کالفر در جنوب شرقی ایرلند به دنیا آمد و بزرگ شد و به گفته ی خودش از همان اپیزود نخست سریال، “فرزند غیر زمینی”، طرفدار دکترهو بوده تا همین امروز.مهم ترین کتابی که کالفر به عمرش نوشته، آرتمیس فاول است درباره ی نوجوان نابغه ی تبهکاری به همین نام که در این رمان،با گروگان گرفتن یکی از نیروهای پلیس ویژه ی اجنه، از دولت جن های زیرزمینی درخواست مقدار هنگفتی طلا برای آزادی او می کند و تهدید می کند که در صورت تحویل ندادن طلای درخواست شده، راز وجود آنان را افشا خواهد کرد.آرتمیس فاول به سرعت تبدیل به یکی از پرفروش ترین کتاب های سال شد و جوایز زیادی برد و تا به حال ۸ کتاب از این سری منتشر شده.از دیگر کارهای مهم او،می توان به بنی و عمر اشاره کرد.
عمده ی کارهای کالفر،علمی تخیلی هستند با ذکر جزئیات مفصل و کاملی از تجهیزات و تکنولوژی های خیالی مختلف.ولی کالفر به طرزی زیرکانه جادو و فانتزی را هم وارد داستان هایش می کند و آن را چنان در داستان های سای فای خود می آمیزد که امری باورپذیر و وفادار به ژانر محسوب شوند.برای مثال در آرتمیس فاول، اجنه صرفا یک نژاد دیگر هستند که زیرِ زمین زندگی می کنند.یا در همین داستان پیش رو،صحبت از روح می شود و در اواسط کار مشخص می شود منظور چیز دیگری بوده.مشخصه ی بارز دیگر آثار کالفر، طنز پردازی های او در نثرش و به خصوص در خلال دیالوگ هاست،و علاقه ی او به کاراکتر های کثیف و شلخته و در عین حال دوست داشتنی.
داستان “دستی بزرگ برای دکتر” توسط کالفر برای آنتولوژی “۱۲ دکتر،۱۲ داستان” که به مناسبت سالگرد پنجاه سالگی دکتر هو منتشر شد نوشته شده.این داستان شامل ملاقات دکتر اول و نوه ی او و در واقع اولین همراه دکتر، سوزان است با دشمنانی قدرتمند و عجیب.
دستی بزرگ برای دکتر
۱
لندن-لنگرگاه-۱۹۰۰
دکتر از دست بیو-ترکیبی جدیدش راضی نبود.
او به آلدریج شکایت کرد: “مضحکه.حتی یه دست درست و حسابی هم نیست.فقط دو تا انگشت داره.که نسبتا کم تر از سهمیه ی معمول شبه انسان ها در هر دسته!”
آلدریج کسی نبود که حرف مفت را تحمل کند.ولو از یک تایم لرد.
“خب پسش بده.کسی مجبورت نکرده بگیریش”
دکتر اخم کرد.او شیوه ی معامله ی آلدریج را خوب می شناخت،و در این بخش معامله،معمولا جراج ژینگ چرندیات بی ربطی ول میداد تا حواس مشتری را پرت کند.
آلدریج پرسید: “دوست داری بدونی چرا من کار و کاسبیمو تو گلفری تعطیل کردم؟ ”
چرندیات بی ربط همانطور که انتظار می رفت دریافت شد.هر وقت او برای کمک خواستن پیش آلدریج می رفت،همین داستان مشابه سریعا تکرار می شد.
دکتر معصومانه پرسید: “به خاطر اسممون بود؟ ”
آلدریج گفت: “دقیقا.به خودتون می گید تایم لرد؟آخه بابا عظمت.یکی قبلا عنوان “امپراطوران گیتی” رو برای خودش ثبت کرده بود.مگه نه؟حیف شد.می تونستید مخففش کنید به “گیمپراطوران” ”
دکتر با خودش فکر کرد: گیمپراطوران؟چقدر سرگرم کننده!
و سرگرم کننده هم بود :به این دلیل که تایم لردی به نام “طراح داخلی” قبلا یک بار در کنفرانسی دقیقا همین عنوان را پیشنهاد کرده بود.پیشنهادی که برای او شهرتی به هم زده بود و موجب شده بود بقیه ی عمر کوآنتومی اش را ملقب شود به “گیمپراطور بد”
ولی دکتر نمی توانست اجازه دهد که حتی ذره ای لبخند نوستالژیایی روی لبانش شکل بگیرد.اولا به این خاطر که لبخند روی چهره ی دراز و کشیده ی او به یک چاله ی مرگ می مانست،و ثانیا به این دلیل که آلدریج از چنین لحظه ای استفاده می کرد تا قیمتش را بالا ببرد.
او اصرار کرد: “پنج انگشت،آلدریج.من به تمام دستم احتیاج دارم که صبحا لباسامو بپوشم.آدما دکمه های لباساشونو توی عجیب ترین جاهای ممکن می دوزن،حتی با اینکه خبر دارن ولکرو وجود داره.” او ساعت جیبیش را بررسی کرد. “یا…خب،لااقل،تا حول حوش نیم قرن دیگه وجود خواهد داشت.”
آلدریج یکی از انگشت های خمیده ی سفالی را با چاقویی جیبی به غژغژ در آورد.
“اسکلت خارجی دو تا انگشت داره.تا اینجاشو بهت حق میدم دکتر.ولی دستکش پنج تا انگشت داره،شامل یه شست.و همه ی این انگشتا توسط سیگنالی که از اسکلت خارجی میاد کنترل میشن.یه معجزه ی پیشرفته ی بیو-ترکیبی. ”
دکتر تحت تاثیر قرار گرفته بود.ولی به خودش اجازه نداد که چنین نشان دهد.
“اگه برای تو فرقی نداره من ترجیح میدم یه معجزه ی بیو-بیو داشته باشم.و به طرز وحشتناکی هم عجله دارم.”
آلدریج گفت: “پنج روز دیگه برگرد.دست گوشت و استخونیت اون موقع حاضره.فقط یه نمونه نیاز دارم.” او یک ظرف نمونه گیری را زیر بینی دکتر چپاند: “اگه میشه توش تف کن.”
دکتر اطاعت کرد.و شدیدا خیالش راحت شد که بزاق،تنها چیزی بود که آلدریج از او می خواست.اگر فقط مدتی پیش بود،یعنی پس از شکست مفتضحانه ی تمام برنامه ی “دوپلگانگر” نفوذناپذیر،او را مجبور می کردند دو لیتر از خون بسیار نادر تی ال-مثبتش را بدهد تا پلاسمایش را جدا کنند و روی آن کار کنند.
“پنج روز؟می تونی به این موضوع با فوریت بیشتری رسیدگی کنی،نمی تونی؟ ”
آلدریج شانه ای بالا انداخت: “شرمنده.یه دسته از آدمای دوزیست پشت سر من راه افتادن و دارن واسه ی دم های الحاقیشون سرم هیس هیس می کنند.پول زیادی دارم خرج می کنم که یه کامیون آتشین استخدام کنم تا همشونو لیز و لزج نگه داره.”
دکتر همانطور به آلدریج خیره شد،تا اینکه بالاخره جراح هیکلی ژینگ نرم شد.
“باشه خب.دو روز.ولی برات خرج بر میداره!”
دکتر فکر کرد: آه،البته.و خودش را برای خبر های بد آماده کرد: “دقیقا چقدر برام خرج بر می داره؟ ”
هرچند،”چقدر” دقیقا اصطلاح مناسبی نبود.چراکه آلدریج بیشتر با کالا بود که معامله می کرد تا پول.
جراح،ریش های زبرش را که چانه اش را مانند پشت یک جوجه تیغی نقطه گذاری کرده بودند خاراند.
اگر روزی یک از آدم های بی ادب،لات،کلاش یا سراپا کثافت لندن ویکتوریایی به سمساری آلدریج قدم می گذاشت، به این امید که ماهرانه و یواشکی از آن سرقت کند و با جیب هایی پر از اشیای درخشان به پایین لنگرگاه جیم شود،یک غافل گیری ناخوشایند در انتظارش بود.چراکه آلدریج می توانست گونه هایش را باد کند و یکی از آن خارهای مملو از زهر روی چانه اش را با همان دقت و سرعتی پرتاب کند که یکی از بومیان چادرنشین جنگل های بارانی نی های بادیشان را به کار می برند.متجاوز شش ساعت بعد،زنجیر شده به نرده های زندان نیوگیت،و با خاطراتی مغشوش از روز های قبل بیدار می شد.زندانبانان عادت کرده بودند که این دریافتی های گاه و بیگاه را “بچه های لک لک ” صدا بزنند.
دکتر اشاره ی منظورداری به ریش های آلدریج کرد و گفت: “می خوای منو بترسونی،آلدریج؟این یه تهدیده؟”
آلدریج خندید و ریش هایش موج برداشتند. “اوه،بیخیال دکتر.این تیکه،باحال ترین جای معامله مونه.بخش معامله ی کالا به کالا و اینا.بازی کوچولوی ما!”
چهره ی دکتر هیچ چیزی نشان نمی داد. ” حتی اگر من یکی از دستام رو از دست نداده بودم،بازم مثل یه احمق نمی خندیدم.من نمی خندم،من برای بازی اینجا نیستم.من ماموریت جدی و مهمی دارم.”
آلدریج متقابلا جواب داد : ” تو قبلا می خندیدی.اون قضیه ی کرمای خاکی آدمکشو یادته؟خیلی خنده دار بود.نبود؟ ”
دکتر گفت: “اون کرم های خاکی اکسید نیتروس دفع می کردن.چیزی که رو زمین بهش می گن گاز خنده.پس من داشتم بر خلاف میل خودم می خندیدم.من معمولا توی شادی زیاده روی نمی کنم.جهان جای جدی ای هست،و من نوه م رو تنها توی خونه رها کردم. ”
آلدریج انگشت هایش را روی میز پخش کرد: “خیلی خوب.و بهت گفته باشم که این پیشنهادو فقط به خاطر سوزان فوق العاده ارائه میدم.چیزی که من در ازای اجاره ی دست بیو-ترکیبی و رشد دادن دست جدید توی خمره ی جادوم میخوام،چیزی نیست جز…..” و بعد مکث کرد.چون حتی آلدریج هم می دانست چیزی که می خواست درخواست کند،چیزی نبود که به راحتی توسط یک تایم لرد عاری از حس شوخ طبعی هضم شود “..یک هفته از وقتت.”
دکتر برای لحظه ای متوجه نشد.
“یک لحظه از وقتم؟” بعد دوزاریش افتاد ” تو می خوای من دستیارت بشم؟ ”
“فقط برای یه هفته.”
“هفت روز؟تو می خوای من به مدت هفت روز کامل دستیارت بشم؟ ”
“تو زمانتو می دی دست من و منم…..دستتو می دم دست تو.من موکل خیلی مهمی دارم که مرتب میاد سراغم و نیاز داره که کاری انجام بشه.داشتن یه یاروی باهوشی مثل خودت کنار دستم خیلی کمک می کنه!”
دکتر با دست باقی مانده اش روی گونه اش را نیشگون گرفت و گفت: “امکان نداره.زمان من ارزشمنده.”
آلدریج معصومانه پیشنهاد کرد : “خب می تونی ریجنریت بکنی.شاید شخص بعدی حس شوخ طبعی بهتری داشته باشه.حالا حس خوش پوشی بماند!”
دکتر به خود حالتی پرخاشگرانه گرفت.البته نه آنقدر نمایشی که در موقعیت هایی آلدریج چنین حالتی به خود می گرفت.
“این لباس توسط کامپیوتر انتخاب شده تا من بتونم باهاش با محلی ها قاطی بشم.خوش پوش بودن هیچ ربطی به موضوع نداره.در حقیقت،وسواس خوش پوش بودن از اونجور حواس پرتی های بیهوده ای هست که مردم رو به – ”
دکتر جمله اش را تکمیل نکرد و جراح هم تصمیم گرفت که آن را برایش کامل نکند.گرچه،هردویشان می دانستند پایان جمله، “کشتن میده” است.دکتر نمی خواست آن را بگوید،از ترس آن که نکند بخشیدن صدا به آن کلمه،با خود مرگ بیاورد،و تا همینجا هم مرگ های بسیار زیادی در زندگی دکتر بوده است.آلدریج این را می دانست و دلش برای او می سوخت.
“خیلی خوب دکتر.در ازای چهار روز از وقتت،من یه دست جدید برات رشد می دم.من نمی تونم پیشنهاد منصفانه تری از این بدم،و نخواهم داد.”
دکتر با بی میلی نرم شد : “گفتی چهار روز؟من،به عنوان یک مهمان در این سیاره،قولت رو در این باره دارم؟ ”
“تو قول منو به عنوان یه جراح ژینگ داری.اگه دلت بخواد می تونم دستتو برات تو تاردیست بندازم.کجا پارکش کردی؟ ”
“بالای پارک هاید.”
“پس داری دماغتو دور از دود نگه می داری؟در واقع حالا که حرفش شد،یه چندتایی دماغ هم دارم.در صورتی که یه چیزی بخوای که کم تر …..تو صورت معلوم باشه.”
این انحرافی به سمت یک مکالمه ی بیهوده بود و دکتر هرگز علاقه ای به حرف های بیهوده یا گپ زدن نداشت،همینطور به غیبت و پرگویی.او از هردوی آن ها بیزار بود.
او تکرار کرد: “چهار روز.” دکتر بریدگی مچ چپش که قبلا دست چپش روی آن قرار داشت را بالا آورد و بدون هیچ حرف دیگری انگشت های بیو-ترکیبی پنجه ای شکل را به سینه ی جراح ژینگ فشار داد.
آلدریج این اقدام را در سکوت تماشا کرد و یکی از ابروهای پرپشتش را بالا برد.تا اینکه دکتر مجبور شد درخواست کند: “میشه لطفا دست بیو-ترکیبی موقتی رو برام وصل کنی؟ ”
آلدریج یک چاقوی جراحی صوتی را از کمربندش برداشت.
دکتر گفت: “مراقب اون باش.لازم نیست همه جا با خودت حملش کنی”
آلدریج چاقو را مانند عصایی در هوا چرخاند و گفت: “بله قربان!مراقب اسم وسطی منه.البته راستشو بخوای اسم وسطی من کلامزیه.ولی اون اسم مشتریا رو تشویق نمی کنه،و باعث میشه من مثل یکی از اون کوتوله ها به نظر برسم که وقتی سینما به کارش ادامه بده،قراره حسابی معروف بشن. ”
دکتر جوابی نداد،یا حتی حرکت هم نکرد.چراکه آلدریج از همین حالا شروع کرده بود به کار کردن روی دستش،و دست پیوندی موقت را به مچش وصل می کرد و تکه های گوشت سوخته را قاچ می زد و به دنبال انتهای رشته های عصبی می گشت.
دکتر فکر کرد: باورنکردنیه.به نظر می رسه اون اصلا توجهی به چیزی نشون نمیده و من هم اصلا نمی تونم هیچی حس کنم.
البته این علامت تجاری جراحان آموزش دیده در صومعه ی ژینگ بود:سرعت و دقتشان. دکتر یک بار داستانی شنیده بود درباره ی کارآموزان صومعه که در نیمه های شب،به واسطه ی درد بریده شدن انگشتان پایشان توسط یکی از اساتید بیدار شده بودند.سپس از آنان آزمونی گرفته شد که چقدر سریع می توانند انگشتشان را فقط با کمک محتویات یک بسته نخ دندان،سه گیره سوسماری و یک شیشه چسب کرمی دوباره متصل کنند.
دکتر فکر کرد: هاگوارتز که نیست! و بعد متوجه شد کسی تقریبا تا یک قرن دیگر از این ارجاعش چیزی نخواهد دانست.
ظرف چند دقیقه جراح تلاشش را روی دستکش پوست-پلاستیکی که گمان می رفت درست کار کند به پایان رساند و عقب رفت تا کارش را تحسین کند.
“خب،یه تکونی بهش بده!”
دکتر چنین کرد و با خجالت دریافت که ناخن های دست رنگ شده اند.
“امکان داره که این احتمالا دست خانمی بوده باشه؟ ”
آلدریج اعتراف کرد: “اوهوم.ولی خانم گنده ای بوده.مثل خودت خیلی مرد بوده.از خندیدن و اینا هم متنفر بوده،پس شما دو تا باید خوب با هم کنار بیاین.”
دکتر،با اشاره ی انگشتی که نوکش ناخن خمیده ای وجود داشت که با لاک یاقوتی رنگی پوشیده شده بود گفت: “دو روز!”
آلدریج چنان سخت تلاش کرد جلوی قهقهه سر دادنش را بگیرد که تیغ های روی ریشش پرت شدند به داخل دیوار: “شرمنده،جناب تایم لرد،قربان.ولی واقعا سخته شما رو در حالی که روی ناخنتون لاک دارید جدی گرفت!”
دکتر انگشتان جعلی اش را به مشتی بدل ساخت،کلاه آستاراخانش را صاف کرد و تصمیم گرفت در اولین فرصت ممکن یک جفت دستکش گیر بیاورد.
آلدریج عصای دکتر را به او داد.
“تو هرگز نگفتی چطور دستت رو از دست دادی؟ ”
دکتر گفت: “نه.نگفتم.اگر می خوای بدونی،من داشتم با یک دزد روحایی دوئل می کردم که اون من رو با یه شمشیر حرارتی مجروح کرد.اگر شمشیر ، زخم رو داغ نکرده بود،فکر می کنم الان داشتی به یک دکتر دیگه نگاه می کردی.البته،من موفق شدم درد رو با تمرکز فراوان تقسیم کنم.”
آلدریج با صدایی تو دماغی گفت: “دزد روحایی؟من حتی به اون حیوونا خدماتمو هم ارائه نمی دم.اونا هیچ اصولی ندارن.”
دکتر گفت: “هممممم” و پالتوی نظامیش را به نزدیکی گلویش کشید.او ممکن بگوید: ای بامبول باز! ولی این تکیه کلام از قبل به کس دیگری تعلق داشت.