دکتر هو: خاموشی(دکتر دوازدهم)
نویسنده: هالی بلک
بخش اول:
فضا بقدری تاریکه که نگاه کردن به بیرون، ذهن رو آشفته می کنه. هر چی بیشتر به وسعتش، ستاره های سرگردان و کهکشان های چرخان خیره بشی، بیشتر متوجه میشی که کلماتی مثل تاریک، سیاه و نامتناهی، مبهمند. سایه های متحرک زیادی آنجا هستند که من رو وحشت زده می کنند.
برای همینه که چراغ رو روشن نگه میدارم.
می دونم که احمقانه ست. چندین سال از فضاهای محصور دوران کودکیم، محل نگهداری در تحقیقات کلونی کلابریادیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ، فاصله دارم. ولی در تاریکی، همیشه احتمال نزدیک شدن چیزهایی هست: چیزای ماسک دار، با دست های سرد و چنگال های تیز. چیز های پنهان زننده که نمی تونم ببینمشون. اخیرا، حتی رویاهام پر از هیولاها شدند.
برای همین دوست دارم تنها سفر کنم. اینجا، توی سفینه ی خودم، می تونم با دنبال کردن گرمای بدن، بفهمم خودم تنها کسیم که روی عرشه هستم. می تونم همه چیز رو به اندازه ای که دوست دارم، روشن نگه دارم. می تونم محموله ی بارم رو درست از همینجا، اتاق کنسول، نگاه کنم – در حال حاضر خالیه و منتظر بار دانه های قهوه ی برشته شده از ایستگاه قهوه برشته کنی بین کهکشانیدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ست (یا ICRS، که با گذشت زمان، آیکاروس تلفط شد.) – ولی احتیاط ها اهمیتی ندارند، من هنوز از بالای شونه م حواسم به پشت سرم هست. قلبم توی سینه م سنگینی می کنه. پوستم سرد، مرطوب، موج دار، خاردار و چندشه. خدارو شکر کم پیش میاد که سفینه م رو ترک کنم.
بعد از ترک کردن کلابریا، جاهای زیادی زندگی کردم. حتی یه قرار داد با شرکت حفاری گالاترون بستم. همیشه بزرگتر از سنم به نظر می رسیدم، برای همین ازم نخواستن که قرارداد رو امضا کنم، هرچند مطمئن نبودم که خیلی هم قانونی باشه. سه سال تمام براشون کار کردم، غربال کردن ماسه ی قرمز و نفس کشیدن در هوای سمی، ولی در نهایت اونقدر پول ذخیره کردم که یک سفینه ی دسته دوم خریدم. پایان دورانم در معدن بود که ترس ها شروع شدند. یک ریزش رخ داد و من زیر زمین گیر افتادم. بدون هوا. گرمای باور نکردنی. در تاریکی، وحشت درون من رشد می کرد.
ابتدا، نگران بودم که در یک سفینه بودن، شبیه گیر افتادن در اعماق زمین، یا زندانی شدن در یکی از قفس های مرکز نگهداری بود، ولی در عوض بیشتر احساس آزادی می داد. خودم تعمیرش کردم، از روی یه کتاب بزرگ قدیمی به خودم آموزش دادم. حالا سفینه م اونقدری خوب کار می کنه که یه محموله ی ثابت قهوه – اولین محموله م – رو جا بجا کنم.
مسیرم بین ICRS و سیاره ی کافی شاپ ها پر تقلاست. وقتم رو صرف تماشا کردن هولووید ها، اسپری کردن مه تخیلی به خودم، رد و بدل کردن پیام با ۷۸۳۴۲ و ۷۸۳۴۶ از گلخانه، (اخیرا، ۷۸۳۴۲ ساعت های زیادی رو صرف شکایت کردن می کنه. چون دومین شاخکش بلاخره در اومده و از اون موقع، پسر ها بیشتر به او توجه می کنند.) و دوری کردن از خواب. باید خسته کننده باشه، شنا کردن از بین همون دریای قدیمی از ستاره ها در همون سفینه ی قدیمی، خفه کردن سوزش در پاشنه ی پاهایم.
فرار از گذشته سخت است. باید سریع تر از چیزی که سفینه م می تونه تحمل کنه، بود.
موقع ور رفتن با کنترل ها، می تونم روی سطح براقش، انعکاس چهرمو ببینم – پوست لکه دار خاکستریم و زبان شاخ دارم که هوای اطرافم رو بدون اینکه نصف مواقع خودمم متوجه بشم که داره این کارو می کنه، مزه می کنه. چشمام سرخ شدن. بنظر میاد که به یه کم خواب نیاز داشته باشم.
چیزی که واقعا نیاز دارم، قهوه ی بیشتره.
ایستگاه بین کهکشانی قهوه در مدار سیاره ی کلوریسدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. قرار داره، که آب و هوای مناسبی برای رشد دانه های قهوه ی سوپر کافئین داره و همین اونارو معروف کرده. مردم میگن ICRS بیشتر از هر جای دیگه در جهان، کافئینی شده ست. فقط نفس کشیدن هواش، مرده رو زنده می کنه، باعث روییدن مو در چشم ها و شارژ شدن دوباره ی باتری های خالی شده می شود.
اونجا رو دوست دارم. در واقع، بطور عجیبی وقتی در ایستگاه هستم، کمتر احساس منقبض شدن می کنم، هرچند ممکنه من تنها کسی باشم که این حس رو داره. کافئین من رو آروم می کنه. نگران اینم که معتاد شده باشم، ولی شاید این خطر کاری مثل کار من باشه.
زمانی که متوقف میشم، کورنومترم میگه یه کم از برنامه ریزیم جلوترم. بیرون میرم و در مدتی که روبات ها، باربندم رو با کیسه های دونه ای که مثل چوب ماهون برق می زنن و با روغن چسبنده شده بودن، پر می کردن، برای یه وینووچیدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. تیغ دار، پای چندتایی فرم رسمی اثر انگشت میزنم. حتی با وجود هواگیر، می تونم بوی چیزایی که اون پشت هستن رو حس کنم. این همیشه یه امتیازه.
وینووچی یه چیزی بهم گفت، و وقتی برگشتم که جوابشو بدم، یه قدم عقب رفت. حدس میزنم وقتی ندونید چقد جوونم، کمی ترسناک بنظر میام: بزرگ، کمی قوز کرده و بیش از حد خجالتی برای وقتایی که باید لبخند بزنم. طوری که من بزرگ شدم، نمی دونم چطوری با مردم حرف بزنم یا طوری رفتار کنم که راحت باشن. دفترچه اطلاعات رو امضا می کنم، به سفینه م برمی گردم، شامم رو از پاکت بیرون میارمو میخورم و برای رفتن به تخت خواب آماده میشم. به سقف بالای تختم زل میزنم. این فکر لذت بخش رو دارم که فردا صبح، قبل از رفتنم، میرم و یه فنجون قهوه می گیرم – قهوه ی واقعی. لب سوز و دم شده در ایستگاه توسط باریستاهایی که از کارشون سر در میارن، نه اینکه توی قهوه ساز قدیمی و زنگ زده ی سفینه ی من دم شده باشه.
از فکرش هم دهنم آب میوفته.
خوابیدن رو دوست ندارم چون مهم نیست چقدر اتاق روشن باشه، همین که چشمام رو می بندم، در تاریکی فرو میرم.
رویاهام رو دوست ندارم. همینطوری که دراز کشیدم، آرزو می کنم کاش می تونستم بزنم بیرون و یه قهوه ی سریع بگیرم. ولی فروشگاه بسته خواهد بود. شاید بتونم کمی دونه ی الکی پیدا کنم؟ نه، به خودم میگم، افکارم رو روی اینکه چطور ۷۸۳۴۲ و همینطور ۷۸۳۴۶ تحت تاثیر قرار می گیرن وقتی ببینن به اندازه ی کافی ذخیره کردم که یه جایی برای خودمون، توی یه منظومه ی ستاره ای بهتر داشته باشیم، متمرکز می کنم. هممون با هم زندگی خواهیم کرد و دیگه نیاز نیست من بیشتر از این، از چیزی بترسم، چون اونا همیشه مواظب من خواهند بود.
وقتی بیدار میشم، چراغا خاموشن و قلبم محکم میزنه. برای مدت طولانی ای فکر می کنم همچنان در کابوس قدیمی همیشگیم هستم، غوطه ور در تاریکی، در حال خزیدن. کورمال کورمال به سمت صفحه ی کامپیوتر روی دیوار میرم. خوشبختانه، اتاق روشنتر میشه. مدام پلک میزنم. احتمالا موقع خواب، چراغ رو خاموش کردم. خیس از عرق، به سمت دوش الکتریکی، تلو تلو میخورم، آب گرم رو تا جایی که بشه باز می کنم و اجازه میدم کثیفی شب و عرق رو از روی پوستم بسوزونه و پاک کنه.
یه افسانه هست که میگه، نوشیدن قهوه ی کافی در ایستگاه قهوه برشته کنی بین کهکشانی، باعث میشه یه نفر حداقل تا یه هفته بیدار بمونه. در این لحظه، از این فکر خوشم میاد.
لباس می پوشم و از راهروها رد میشم و به سمت کافی شاپ کوچک میرم. اونجا رو کوچک و به هم ریخته نگه داشتن و فقط ساعت های محدودی از شبانه روز بازه چون نمی خوان برای کارگرهای رهگذر – مثل من – چیزای خوب رو مصرف کنن. اونجا با کارگرای داخل ایستگاه پر شده و در کنار آن ها مسافرانی هستند که بقدری نیاز به قهوه در آن ها قویه که اینجا متوقف بشن. پشت بار، کنار حباب ساز، ماشین های بخار، یک باریستا با پوست بنفش و شش دست ایستاده. اون سریع تر از اونکه من بتونم حرکاتشو دنبال کنم، اسپرسو درست می کند و شیر رو کف می ده.
اطراف اتاق رو نگاهی میندازم، یک گرسکدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. کوچک اندام می بینم که از یک تریلِپتیلدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. شنل پوش، پول قرض می کنه. فکر می کنم قبلا اونارو در ایستگاه دیدم. یک ماهی بادی با چشم بند، در گوشه ای تاریک ایستاده و فروشگاه رو با چهره ای شیطانی نگاه می کند. روی یه میز، گروهی از کارگرها با لباس سر همی کار، با یکدیگر می خندند. روی میز دیگه ای، یک سرباز با افسردگی به لیوانش خیره شده.
صف کوتاهه: من پشت ایستادم، کنار پیشخوان خانمی که یونیفرم نظامی پوشیده ایستاده . بین ما یک مرد ریزه میزه با کت آبی با خط های قرمز ایستاده. برگشت که با چشم های گود رفته و خاکستریش به من نگاه کنه، بعد ابرو های تاثیر گذار نقره ایش رو در هم گره میزنه: “دارم قهوه می خرم. برای یه دختر.”
جواب دادم ” آه، عالیه.” و در عجب بودم که شاید دومین شاخک اون دختر هم در اومده. حتما یه چیزی مثل همینه.
او ادامه داد ” فکر می کنه اومدم فقط یه قهوه ی زمینی از قرن بیست و یکم بخرم. غافلگیر کننده نیست؟ بلاخره معلوم شد من از اون مدلای جذابشم. منظورم اینه که، به خوبی قهوه ی فوق العاده ای که الیزابت پپسیس درست می کنه نیست، قطعا، یا مثل چیزای محشری که بنتندیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. قبلا درست می کرد – اسم کوچیکش چی بود؟ اُه، آره! گروهبان. گروهبان بنتون. می گفت یه کاری با دمای آب می کرد. ولی بازم خوب بود. کلارا یه کم از دست من ناراحته، ولی همین که از این بچشه، حالو هواش عوض میشه. شایدم نشه، ولی حداقل قهوه گیرش اومده.”
تکرار می کنم “کلارا؟”
او یه عالمه اسم میگه، ولی بنظر میرسه این از همشون مهم تر باشه.
سرش رو تکون می ده “اون غیر ممکنه.”
بدون فکر می گم “تو آشنا بنظر میای.”
مردی که من رو به یادش میندازه، چهره ای کاملا متفاوت داشت، ولی به همین روش سرگیجه آور و سریع حرف میزد. کمتر از نصف حرفای اون مرد رو متوجه شدم، ولی اون زندگی من رو نجات داد، برای همین تصمیم گرفتم به هر کس که حتی ذره ای شبیه او باشه، توجه نشون بدم.
اخم مرد عمیق تر شد. ابروهایش کارهایی می کنند که حتی نمی دونستم ابروها می تونن همچین کارهایی بکنند.
“همچین چیزی رو زیاد نمی شنوم.”
“اسمش دکتر بود و من رو نجات…”
حرفم رو قطع کرد “آآآآه، درسته. من تو رو یاد خودم میندازم. آه، خب، این بیشتر عقلانیه.”
“چی؟”
در همین لحظه، یه مرد در لباس خاکستری، به پشت سر من در صف اضافه شد. او نیمه ی پایینی صورتش را با ماسک پوشانده – از همان ماسک های کاغذی سفید که دانشمندا در محل نگهداری می زدن. با وجود اینکه من فقط می تونم چشماش رو ببینم، او بطرز زشت و ناراحت کننده ای آشناست. ممکنه واقعا یه دانشمند باشه؟
مرد با چشم های ابرویی گفت “من دکترم. شرط می بندم که دوره ی خوشی با هم داشتیم، نه؟”
نمی دونم چطوری باید به این حرفش جواب بدم، چون اصلا عقلانی به نظر نمیرسه. اگر او واقعا دکتر هست، پس باید یادش بیاد که به کلابریا اومد، باید شباهت مرد ماسک دار پشت سر من رو با دانشمندای اونجا فهمیده باشه. دهنم رو برای پرسیدن سوالم باز می کنم که قهوه آسیاب کن با لرزشی متوقف میشه. تیغه هاش در نبود دانه های قهوه، به یکدیگر می خورند و از برخورد آهن ها با یکدیگر صدای غرشی بلند میشه.
کلمات حیرت آوری از دهان باریستا بلند میشه. حتی خودش هم حیرت زده شد که باید همچین چیزی گفت “دیگه قهوه نیست.”
دانه ها بطور خودکار، از ریختن در دستگاه، متوقف شده بودند. در یک ایستگاه قهوه سازی بین ستاره ای، این بدترین اتفاقیه که می تونست بیوفته.
بعد روشنایی رفت.
برای من، این حتی بدتره.
همه در اطراف من شروع می کنند به جیغ زدن. وحشت آشنایی رو حس می کنم، بقدری شدید که حتی نمی تونم فرا تر از اون فکر کنم. می خوام بدوم، ولی همزمان، احساس سرما و گرما می کنم و نمی تونم پاهام رو کنترل کنم. لحظه ای که فکر می کنم شاید بتونم حرکت کنم، روشنایی برمی گرده. به نفس نفس میفتم.
مرد ماسک دار، غیبش زده، ولی روی زمین، زن سربازی که جلوتر از دکتر در صف بود، افتاده.
یه فنجان همچنان تو دستشه، و محتویات ارزشمندش، روی سرامیک های قهوه ای زمین، جاری شده است. کف قهوه ی تازه زده شده اش، آنطور که در افسانه ها گفته شده، نتونست اون رو به زندگی برگردونه.
اون مرده.
این اولین جسدی نیست که من می بینم، ولی بعد از معدن، اولین است. یه جورایی امیدوار بودم که دیگه هیچ وقت همچین چیزی رو نبینم.
نویسنده: هالی بلک
بخش اول:
فضا بقدری تاریکه که نگاه کردن به بیرون، ذهن رو آشفته می کنه. هر چی بیشتر به وسعتش، ستاره های سرگردان و کهکشان های چرخان خیره بشی، بیشتر متوجه میشی که کلماتی مثل تاریک، سیاه و نامتناهی، مبهمند. سایه های متحرک زیادی آنجا هستند که من رو وحشت زده می کنند.
برای همینه که چراغ رو روشن نگه میدارم.
می دونم که احمقانه ست. چندین سال از فضاهای محصور دوران کودکیم، محل نگهداری در تحقیقات کلونی کلابریادیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ، فاصله دارم. ولی در تاریکی، همیشه احتمال نزدیک شدن چیزهایی هست: چیزای ماسک دار، با دست های سرد و چنگال های تیز. چیز های پنهان زننده که نمی تونم ببینمشون. اخیرا، حتی رویاهام پر از هیولاها شدند.
برای همین دوست دارم تنها سفر کنم. اینجا، توی سفینه ی خودم، می تونم با دنبال کردن گرمای بدن، بفهمم خودم تنها کسیم که روی عرشه هستم. می تونم همه چیز رو به اندازه ای که دوست دارم، روشن نگه دارم. می تونم محموله ی بارم رو درست از همینجا، اتاق کنسول، نگاه کنم – در حال حاضر خالیه و منتظر بار دانه های قهوه ی برشته شده از ایستگاه قهوه برشته کنی بین کهکشانیدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. ست (یا ICRS، که با گذشت زمان، آیکاروس تلفط شد.) – ولی احتیاط ها اهمیتی ندارند، من هنوز از بالای شونه م حواسم به پشت سرم هست. قلبم توی سینه م سنگینی می کنه. پوستم سرد، مرطوب، موج دار، خاردار و چندشه. خدارو شکر کم پیش میاد که سفینه م رو ترک کنم.
بعد از ترک کردن کلابریا، جاهای زیادی زندگی کردم. حتی یه قرار داد با شرکت حفاری گالاترون بستم. همیشه بزرگتر از سنم به نظر می رسیدم، برای همین ازم نخواستن که قرارداد رو امضا کنم، هرچند مطمئن نبودم که خیلی هم قانونی باشه. سه سال تمام براشون کار کردم، غربال کردن ماسه ی قرمز و نفس کشیدن در هوای سمی، ولی در نهایت اونقدر پول ذخیره کردم که یک سفینه ی دسته دوم خریدم. پایان دورانم در معدن بود که ترس ها شروع شدند. یک ریزش رخ داد و من زیر زمین گیر افتادم. بدون هوا. گرمای باور نکردنی. در تاریکی، وحشت درون من رشد می کرد.
ابتدا، نگران بودم که در یک سفینه بودن، شبیه گیر افتادن در اعماق زمین، یا زندانی شدن در یکی از قفس های مرکز نگهداری بود، ولی در عوض بیشتر احساس آزادی می داد. خودم تعمیرش کردم، از روی یه کتاب بزرگ قدیمی به خودم آموزش دادم. حالا سفینه م اونقدری خوب کار می کنه که یه محموله ی ثابت قهوه – اولین محموله م – رو جا بجا کنم.
مسیرم بین ICRS و سیاره ی کافی شاپ ها پر تقلاست. وقتم رو صرف تماشا کردن هولووید ها، اسپری کردن مه تخیلی به خودم، رد و بدل کردن پیام با ۷۸۳۴۲ و ۷۸۳۴۶ از گلخانه، (اخیرا، ۷۸۳۴۲ ساعت های زیادی رو صرف شکایت کردن می کنه. چون دومین شاخکش بلاخره در اومده و از اون موقع، پسر ها بیشتر به او توجه می کنند.) و دوری کردن از خواب. باید خسته کننده باشه، شنا کردن از بین همون دریای قدیمی از ستاره ها در همون سفینه ی قدیمی، خفه کردن سوزش در پاشنه ی پاهایم.
فرار از گذشته سخت است. باید سریع تر از چیزی که سفینه م می تونه تحمل کنه، بود.
موقع ور رفتن با کنترل ها، می تونم روی سطح براقش، انعکاس چهرمو ببینم – پوست لکه دار خاکستریم و زبان شاخ دارم که هوای اطرافم رو بدون اینکه نصف مواقع خودمم متوجه بشم که داره این کارو می کنه، مزه می کنه. چشمام سرخ شدن. بنظر میاد که به یه کم خواب نیاز داشته باشم.
چیزی که واقعا نیاز دارم، قهوه ی بیشتره.
ایستگاه بین کهکشانی قهوه در مدار سیاره ی کلوریسدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. قرار داره، که آب و هوای مناسبی برای رشد دانه های قهوه ی سوپر کافئین داره و همین اونارو معروف کرده. مردم میگن ICRS بیشتر از هر جای دیگه در جهان، کافئینی شده ست. فقط نفس کشیدن هواش، مرده رو زنده می کنه، باعث روییدن مو در چشم ها و شارژ شدن دوباره ی باتری های خالی شده می شود.
اونجا رو دوست دارم. در واقع، بطور عجیبی وقتی در ایستگاه هستم، کمتر احساس منقبض شدن می کنم، هرچند ممکنه من تنها کسی باشم که این حس رو داره. کافئین من رو آروم می کنه. نگران اینم که معتاد شده باشم، ولی شاید این خطر کاری مثل کار من باشه.
زمانی که متوقف میشم، کورنومترم میگه یه کم از برنامه ریزیم جلوترم. بیرون میرم و در مدتی که روبات ها، باربندم رو با کیسه های دونه ای که مثل چوب ماهون برق می زنن و با روغن چسبنده شده بودن، پر می کردن، برای یه وینووچیدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. تیغ دار، پای چندتایی فرم رسمی اثر انگشت میزنم. حتی با وجود هواگیر، می تونم بوی چیزایی که اون پشت هستن رو حس کنم. این همیشه یه امتیازه.
وینووچی یه چیزی بهم گفت، و وقتی برگشتم که جوابشو بدم، یه قدم عقب رفت. حدس میزنم وقتی ندونید چقد جوونم، کمی ترسناک بنظر میام: بزرگ، کمی قوز کرده و بیش از حد خجالتی برای وقتایی که باید لبخند بزنم. طوری که من بزرگ شدم، نمی دونم چطوری با مردم حرف بزنم یا طوری رفتار کنم که راحت باشن. دفترچه اطلاعات رو امضا می کنم، به سفینه م برمی گردم، شامم رو از پاکت بیرون میارمو میخورم و برای رفتن به تخت خواب آماده میشم. به سقف بالای تختم زل میزنم. این فکر لذت بخش رو دارم که فردا صبح، قبل از رفتنم، میرم و یه فنجون قهوه می گیرم – قهوه ی واقعی. لب سوز و دم شده در ایستگاه توسط باریستاهایی که از کارشون سر در میارن، نه اینکه توی قهوه ساز قدیمی و زنگ زده ی سفینه ی من دم شده باشه.
از فکرش هم دهنم آب میوفته.
خوابیدن رو دوست ندارم چون مهم نیست چقدر اتاق روشن باشه، همین که چشمام رو می بندم، در تاریکی فرو میرم.
رویاهام رو دوست ندارم. همینطوری که دراز کشیدم، آرزو می کنم کاش می تونستم بزنم بیرون و یه قهوه ی سریع بگیرم. ولی فروشگاه بسته خواهد بود. شاید بتونم کمی دونه ی الکی پیدا کنم؟ نه، به خودم میگم، افکارم رو روی اینکه چطور ۷۸۳۴۲ و همینطور ۷۸۳۴۶ تحت تاثیر قرار می گیرن وقتی ببینن به اندازه ی کافی ذخیره کردم که یه جایی برای خودمون، توی یه منظومه ی ستاره ای بهتر داشته باشیم، متمرکز می کنم. هممون با هم زندگی خواهیم کرد و دیگه نیاز نیست من بیشتر از این، از چیزی بترسم، چون اونا همیشه مواظب من خواهند بود.
وقتی بیدار میشم، چراغا خاموشن و قلبم محکم میزنه. برای مدت طولانی ای فکر می کنم همچنان در کابوس قدیمی همیشگیم هستم، غوطه ور در تاریکی، در حال خزیدن. کورمال کورمال به سمت صفحه ی کامپیوتر روی دیوار میرم. خوشبختانه، اتاق روشنتر میشه. مدام پلک میزنم. احتمالا موقع خواب، چراغ رو خاموش کردم. خیس از عرق، به سمت دوش الکتریکی، تلو تلو میخورم، آب گرم رو تا جایی که بشه باز می کنم و اجازه میدم کثیفی شب و عرق رو از روی پوستم بسوزونه و پاک کنه.
یه افسانه هست که میگه، نوشیدن قهوه ی کافی در ایستگاه قهوه برشته کنی بین کهکشانی، باعث میشه یه نفر حداقل تا یه هفته بیدار بمونه. در این لحظه، از این فکر خوشم میاد.
لباس می پوشم و از راهروها رد میشم و به سمت کافی شاپ کوچک میرم. اونجا رو کوچک و به هم ریخته نگه داشتن و فقط ساعت های محدودی از شبانه روز بازه چون نمی خوان برای کارگرهای رهگذر – مثل من – چیزای خوب رو مصرف کنن. اونجا با کارگرای داخل ایستگاه پر شده و در کنار آن ها مسافرانی هستند که بقدری نیاز به قهوه در آن ها قویه که اینجا متوقف بشن. پشت بار، کنار حباب ساز، ماشین های بخار، یک باریستا با پوست بنفش و شش دست ایستاده. اون سریع تر از اونکه من بتونم حرکاتشو دنبال کنم، اسپرسو درست می کند و شیر رو کف می ده.
اطراف اتاق رو نگاهی میندازم، یک گرسکدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. کوچک اندام می بینم که از یک تریلِپتیلدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. شنل پوش، پول قرض می کنه. فکر می کنم قبلا اونارو در ایستگاه دیدم. یک ماهی بادی با چشم بند، در گوشه ای تاریک ایستاده و فروشگاه رو با چهره ای شیطانی نگاه می کند. روی یه میز، گروهی از کارگرها با لباس سر همی کار، با یکدیگر می خندند. روی میز دیگه ای، یک سرباز با افسردگی به لیوانش خیره شده.
صف کوتاهه: من پشت ایستادم، کنار پیشخوان خانمی که یونیفرم نظامی پوشیده ایستاده . بین ما یک مرد ریزه میزه با کت آبی با خط های قرمز ایستاده. برگشت که با چشم های گود رفته و خاکستریش به من نگاه کنه، بعد ابرو های تاثیر گذار نقره ایش رو در هم گره میزنه: “دارم قهوه می خرم. برای یه دختر.”
جواب دادم ” آه، عالیه.” و در عجب بودم که شاید دومین شاخک اون دختر هم در اومده. حتما یه چیزی مثل همینه.
او ادامه داد ” فکر می کنه اومدم فقط یه قهوه ی زمینی از قرن بیست و یکم بخرم. غافلگیر کننده نیست؟ بلاخره معلوم شد من از اون مدلای جذابشم. منظورم اینه که، به خوبی قهوه ی فوق العاده ای که الیزابت پپسیس درست می کنه نیست، قطعا، یا مثل چیزای محشری که بنتندیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. قبلا درست می کرد – اسم کوچیکش چی بود؟ اُه، آره! گروهبان. گروهبان بنتون. می گفت یه کاری با دمای آب می کرد. ولی بازم خوب بود. کلارا یه کم از دست من ناراحته، ولی همین که از این بچشه، حالو هواش عوض میشه. شایدم نشه، ولی حداقل قهوه گیرش اومده.”
تکرار می کنم “کلارا؟”
او یه عالمه اسم میگه، ولی بنظر میرسه این از همشون مهم تر باشه.
سرش رو تکون می ده “اون غیر ممکنه.”
بدون فکر می گم “تو آشنا بنظر میای.”
مردی که من رو به یادش میندازه، چهره ای کاملا متفاوت داشت، ولی به همین روش سرگیجه آور و سریع حرف میزد. کمتر از نصف حرفای اون مرد رو متوجه شدم، ولی اون زندگی من رو نجات داد، برای همین تصمیم گرفتم به هر کس که حتی ذره ای شبیه او باشه، توجه نشون بدم.
اخم مرد عمیق تر شد. ابروهایش کارهایی می کنند که حتی نمی دونستم ابروها می تونن همچین کارهایی بکنند.
“همچین چیزی رو زیاد نمی شنوم.”
“اسمش دکتر بود و من رو نجات…”
حرفم رو قطع کرد “آآآآه، درسته. من تو رو یاد خودم میندازم. آه، خب، این بیشتر عقلانیه.”
“چی؟”
در همین لحظه، یه مرد در لباس خاکستری، به پشت سر من در صف اضافه شد. او نیمه ی پایینی صورتش را با ماسک پوشانده – از همان ماسک های کاغذی سفید که دانشمندا در محل نگهداری می زدن. با وجود اینکه من فقط می تونم چشماش رو ببینم، او بطرز زشت و ناراحت کننده ای آشناست. ممکنه واقعا یه دانشمند باشه؟
مرد با چشم های ابرویی گفت “من دکترم. شرط می بندم که دوره ی خوشی با هم داشتیم، نه؟”
نمی دونم چطوری باید به این حرفش جواب بدم، چون اصلا عقلانی به نظر نمیرسه. اگر او واقعا دکتر هست، پس باید یادش بیاد که به کلابریا اومد، باید شباهت مرد ماسک دار پشت سر من رو با دانشمندای اونجا فهمیده باشه. دهنم رو برای پرسیدن سوالم باز می کنم که قهوه آسیاب کن با لرزشی متوقف میشه. تیغه هاش در نبود دانه های قهوه، به یکدیگر می خورند و از برخورد آهن ها با یکدیگر صدای غرشی بلند میشه.
کلمات حیرت آوری از دهان باریستا بلند میشه. حتی خودش هم حیرت زده شد که باید همچین چیزی گفت “دیگه قهوه نیست.”
دانه ها بطور خودکار، از ریختن در دستگاه، متوقف شده بودند. در یک ایستگاه قهوه سازی بین ستاره ای، این بدترین اتفاقیه که می تونست بیوفته.
بعد روشنایی رفت.
برای من، این حتی بدتره.
همه در اطراف من شروع می کنند به جیغ زدن. وحشت آشنایی رو حس می کنم، بقدری شدید که حتی نمی تونم فرا تر از اون فکر کنم. می خوام بدوم، ولی همزمان، احساس سرما و گرما می کنم و نمی تونم پاهام رو کنترل کنم. لحظه ای که فکر می کنم شاید بتونم حرکت کنم، روشنایی برمی گرده. به نفس نفس میفتم.
مرد ماسک دار، غیبش زده، ولی روی زمین، زن سربازی که جلوتر از دکتر در صف بود، افتاده.
یه فنجان همچنان تو دستشه، و محتویات ارزشمندش، روی سرامیک های قهوه ای زمین، جاری شده است. کف قهوه ی تازه زده شده اش، آنطور که در افسانه ها گفته شده، نتونست اون رو به زندگی برگردونه.
اون مرده.
این اولین جسدی نیست که من می بینم، ولی بعد از معدن، اولین است. یه جورایی امیدوار بودم که دیگه هیچ وقت همچین چیزی رو نبینم.