2020/12/19، 10:49 AM
آپدیت داستان :
لی لی همراه با خدای وحشت وارد تالاری که کاملا در تاریکی فرو رفته می شود. لوئیس حس خیلی خوبی دارد و تصمیم می گیرد یک تشکر ویژه از کسی که برق ها را خاموش کرده بجا بیاورد.
لی لی با عصبانیت مشتی بوکسورانه ب لوئیس می کوبد ک با بینی وی برخورد می کند و خون طلایی (چون خداست خونش طلاییه =/)از بینی لوئیس سرازیر می شود.
خدای مرگ،دست میزند و چراغ ها روشن می شود.لی لی از دیدن خدای مرگ در این جلسه جا می خورد چون فکرش را هم نمی کرد ک خدایان بخواهند جانش را بگیرند.
لوئیس می گوید : اینم لی لی استارک صاحب جعبه پاندورا خدمت شوما خدایان گرامی
لیوسا: راستش فکر نمیکردم وظیفه ات رو به این خوبی انجام بدی لو.
میستری : دهنت رو ببند لی حوصله ندارم.
لیوسا: حوصله ی تو ذره ای برای من اهمیت نداره
جیم : لازمه که دوباره بهتون یادآوری کنم ک می تونم با گرا تو ی اتاق حبستون کنم؟
میستری و لیوسا : نه اصلا
میلاد که تا آن لحظه ساکت بود،از جایش بلند می شود و یک چرخ دور میز می زند و ب لی لی نزدیک می شود؛لی لی در خود جمع می شود.
میلاد : جعبه ی پاندورا کجاست؟ تو باید توضیح بدی چه اتفاقی افتاده؟
گرا : آره خب ما حداقل باید امید رو هم از داخلش رها کنیم تا بعدا دونه دونه بدبختیا رو بگیریم و در اون زندانی کنیم و ...
جیم : گرا بزار نظم رعایت شه تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده؟
لی لی : جریان اینطوری بود که : من توی خونه نشسته بودم و چای میخوردم و فیلم دکتر غلامی رو میدیدم که می خواست لیفت صورت انجام بده.
بعد حس کردم این صدا از کنار گوشم میاد و برگشتم دیدم دکتر غلامی بغلم نشسته.
خواستم فرار کنم ک اره اش رو گذاشت روی پام و من یه مشت حواله ی صورتش کردم ولی گچ پام باز شد. پا شدم و در رفتم اما دم در ی شخصی با نقاب دکتر غلامی (اولیه خودش بود دومیه ماسکشو زده و این دو نفر با هم متفاوتن) یه شمشیر گذاشت روی گلوم و ازم خواست جعبه پاندورا رو بهش بدم.من مقاومت و امتناع کردم از دادن جعبه اماااا...
یهو یکی دیگه با ماسک دکتر غلامی جعبه ام رو در دستش ظاهر کرد و گفت: (فقط به قوانین عمل کن) بعد درش رو باز کرد و بدبختیا با حالت دود سیاه ازش بیرون ریختن و اون سه نفر ناپدید شدن و من بی هوش روی زمین افتادم.
میستری: دروغ نگو! الان خدای حقیقت رو فرا میخونم تا بفهمی میتونی سر خدایان رو شیره بمالی یا ن؟
بعد ساکت شد و در حالت خلسه فرو رفت.لحظاتی بعد در تالار باز شد و الهه ی حقیقت وارد شد.
لیوسا:هی آلیشیا بیا ببین لی لی دروغ میگه یا ن؟ هر چند من فکر نمی کنم دروغ بگه...
آلیشیا الهه ی حقیقت،جلو آمد و دستان لی لی را در دست گرفت.دقیقه ای که گذشت سرش را به علامت نفی تکان داد
خدای مرگ،از جا بلند شد و با صدای "مرگ بار" گفت : شما برین پی بچه بازیاتون من میرم تا قضیه رو بررسی کنم .
و در جا ناپدید شد.
جیم : کاش خدای مرگ از در میرفت بیرون :/
گرا : من ی سری احتمالات دارم که ...
جیم : ی سوال؟آلیشیا تو نمیتونی حقایق وهم و خیالات گرا رو مشخص کنی؟
ادامه دارد...
پ.ن: زمان داستانم ی مخلوطی از زمان حال و آینده و گذشته است.خودتون فرض کنین دیگه
لی لی همراه با خدای وحشت وارد تالاری که کاملا در تاریکی فرو رفته می شود. لوئیس حس خیلی خوبی دارد و تصمیم می گیرد یک تشکر ویژه از کسی که برق ها را خاموش کرده بجا بیاورد.
لی لی با عصبانیت مشتی بوکسورانه ب لوئیس می کوبد ک با بینی وی برخورد می کند و خون طلایی (چون خداست خونش طلاییه =/)از بینی لوئیس سرازیر می شود.
خدای مرگ،دست میزند و چراغ ها روشن می شود.لی لی از دیدن خدای مرگ در این جلسه جا می خورد چون فکرش را هم نمی کرد ک خدایان بخواهند جانش را بگیرند.
لوئیس می گوید : اینم لی لی استارک صاحب جعبه پاندورا خدمت شوما خدایان گرامی
لیوسا: راستش فکر نمیکردم وظیفه ات رو به این خوبی انجام بدی لو.
میستری : دهنت رو ببند لی حوصله ندارم.
لیوسا: حوصله ی تو ذره ای برای من اهمیت نداره
جیم : لازمه که دوباره بهتون یادآوری کنم ک می تونم با گرا تو ی اتاق حبستون کنم؟
میستری و لیوسا : نه اصلا
میلاد که تا آن لحظه ساکت بود،از جایش بلند می شود و یک چرخ دور میز می زند و ب لی لی نزدیک می شود؛لی لی در خود جمع می شود.
میلاد : جعبه ی پاندورا کجاست؟ تو باید توضیح بدی چه اتفاقی افتاده؟
گرا : آره خب ما حداقل باید امید رو هم از داخلش رها کنیم تا بعدا دونه دونه بدبختیا رو بگیریم و در اون زندانی کنیم و ...
جیم : گرا بزار نظم رعایت شه تا بفهمیم چه اتفاقی افتاده؟
لی لی : جریان اینطوری بود که : من توی خونه نشسته بودم و چای میخوردم و فیلم دکتر غلامی رو میدیدم که می خواست لیفت صورت انجام بده.
بعد حس کردم این صدا از کنار گوشم میاد و برگشتم دیدم دکتر غلامی بغلم نشسته.
خواستم فرار کنم ک اره اش رو گذاشت روی پام و من یه مشت حواله ی صورتش کردم ولی گچ پام باز شد. پا شدم و در رفتم اما دم در ی شخصی با نقاب دکتر غلامی (اولیه خودش بود دومیه ماسکشو زده و این دو نفر با هم متفاوتن) یه شمشیر گذاشت روی گلوم و ازم خواست جعبه پاندورا رو بهش بدم.من مقاومت و امتناع کردم از دادن جعبه اماااا...
یهو یکی دیگه با ماسک دکتر غلامی جعبه ام رو در دستش ظاهر کرد و گفت: (فقط به قوانین عمل کن) بعد درش رو باز کرد و بدبختیا با حالت دود سیاه ازش بیرون ریختن و اون سه نفر ناپدید شدن و من بی هوش روی زمین افتادم.
میستری: دروغ نگو! الان خدای حقیقت رو فرا میخونم تا بفهمی میتونی سر خدایان رو شیره بمالی یا ن؟
بعد ساکت شد و در حالت خلسه فرو رفت.لحظاتی بعد در تالار باز شد و الهه ی حقیقت وارد شد.
لیوسا:هی آلیشیا بیا ببین لی لی دروغ میگه یا ن؟ هر چند من فکر نمی کنم دروغ بگه...
آلیشیا الهه ی حقیقت،جلو آمد و دستان لی لی را در دست گرفت.دقیقه ای که گذشت سرش را به علامت نفی تکان داد
خدای مرگ،از جا بلند شد و با صدای "مرگ بار" گفت : شما برین پی بچه بازیاتون من میرم تا قضیه رو بررسی کنم .
و در جا ناپدید شد.
جیم : کاش خدای مرگ از در میرفت بیرون :/
گرا : من ی سری احتمالات دارم که ...
جیم : ی سوال؟آلیشیا تو نمیتونی حقایق وهم و خیالات گرا رو مشخص کنی؟
ادامه دارد...
پ.ن: زمان داستانم ی مخلوطی از زمان حال و آینده و گذشته است.خودتون فرض کنین دیگه
