سلام 
راستش خیلی تعجب کردم . تاپیکی راجع ب پو هست و من ندیدم ؟
خب ادگار آلن پو رو میشناسید نه ؟ اگه واقعا تو فاز چیزای ترسناک باشید مطمئنا میشناسید . ادگار آلن پو نویسنده داستان های کوتاه ترسناک و از پایه گذاران ادبیات کاراگاهی بوده .
کاراگاه باهوشی که آلن پو خلق کرد دوپن نام داشت که استنتاج میکرد ! بله درسته . کانن دویل اولین فردی نبوده که یه کاراگاه با قدرت استنتاج رو خلق کرده . هرچند کانن دویل از شخصیت دوپن خوشش نمیومد (توی یکی از داستان ها هلمز به واتسون میگه از دوپن خوشش نمیاد و وقتی طرفدارای آلن پو اعتراض میکنن کانن دویل میگه این چیزیه که هلمز گفته ! نه من !)
میخام تو این تاپیک این نویسنده خیلییییئ مرموز (حالا بعدا میفهمید چرا) رو معرفی کنم و هربار یه قسمت از داستان هاش رو بزارم
اینم عکسش که مثل شخصیت زندگیش داستاناش و مرگش عحیب غریبو مرموزه
:

گربه سیاه عجیبترین و در عین حال ساده ترین داستانی را كه هم اكنون می خواهم بنویسم، نه توقع دارم و نه تقاضا می كنم كسی باور كند. اصلا باید دیوانه باشم كه چنین توقعی داشته باشم، در حالی كه مشاعر شخص خود من شواهد را رد می كنند . اما، دیوانه كه نیستم و بی گمان خواب هم نمی بینم. ولی فردا می میرم و امروز می خواهم خود را سبك كنم. قصد من در حال حاضر این است كه یك رشته وقایع صرف خانگی را مختصر و مفید و بدون تفسیر در برابر دید جهانیان بگذارم. این وقایع با پیامدهایشان مرا ترسانده اند، شكنجه داده اند، نابود كرده اند. با اینهمه نخواهم كوشید آنها را بشكافم. برای من چیزی جز “ترس” نداشته اند، حال آنكه برای خیلیها بیشتر پیچیده خواهند نمود تا ترسناك. بعدها شاید مغزی پیدا شود كه وهم مرا پیش پا افتاده نشان دهد، مغزی آرامتر، منطقی تر و هیجان انگیزتر از مغز من.، كه در وقایعی كه با ترس و حیرت شرح می دهم، چیزی جز سلسله متعارف از علتها و معلولهای كاملا طبیعی پیدا نكند
من از كودكی به خاطر حرف شنوی و مهربانیم مورد توجه بودم. حتی نازك دلیم به حدی بود كه مرا مورد تمسخر دوستانم قرار می داد. به حیوانات علاقه ی زیادی داشتم و والدینم انواع حیوانات دست آموز را برای من گرفته بودند. بیشتر وقت خود را با انها می گذراندم و از هیچ چیز به اندازه غذا دادن و نوازش كردن آنها لذت نمی بردم. این خصوصیت شخصی با من رشد كرد و در بزرگسالی مایه لذت عمده من شد. كسی كه مهر سگ وفادار و باهوشی در دلش افتاده باشد، بدون توضیحات من نیز می تواند چگونگی یا میزان لذت را دریابد. در عشق بی دریغ و فداكارانه ی حیوان چیزی هست كه اگر كسی دوستی حقیر و پایبندی اندك انسان محض را آزموده باشد به دلش می نشیند .
من زود ازدواج كردم و خوشبختانه پی بردم كه همسرم طبعی سازگار با طبع من دارد. او كه علاقه مرا به حیوانات دست آموز می دید، هیچ فرصتی را برای تهیه حیوانات دوست داشتنی از دست نمی داد. ما پرنده داشتیم، ماهی قرمز داشتیم، یك سگ خوب داشتیم، خرگوش داشتیم، یك میمون كوچك داشتیم و یك گربه .
این آخری حیوانی بزرگ و زیبا بود. تماما سیاه. و به حد شگفت انگیزی باهوش. در مورد هوش او همسرم كه ذره ای خرافاتی نبود غالبا به یك باور عمومی دیرینه اشاره می كرد كه همه گربه های سیاه را ساحرگانی در لباس مبدل می شمرد. البته هیچگاه جدی نمی گفت و من نیز ان را تنها به این دلیل گفتم كه هم اكنون تصادفا به یادم آمد .
پلوتو، نام گربه این بود. حیوان و همبازی محبوب من بود. تنها من به او غذا می دادم و او هم مرا هر جای خانه كه می رفتم همراهی می كرد. حتی به سختی می توانستم مانع از ان شوم كه در بیرون خانه نیز به دنبالم بیاید.
دوستی ما به همین سان سالها به درازا كشید. در این میان اخلاق و رفتار من به واسطه ی افراط در شراب خواری ( با شرمندگی باید اعتراف كنم ) بسیار بد شده بود. روز به روز دمدمی تر و زودرنج تر و بی اعتنا تر به احساسات دیگران می شدم. خود از اینكه به همسرم ناسزا می گفتم رنج می بردم. سرانجام، كارم حتی به دست بلند كردن روی او هم كشید. حیوانات من نیز البته ناچار بودند تغییر حال مرا احساس كنند. من نه تنها از انان غفلت می كردم بلكه حتی با انها بدرفتاری می كردم. به پلوتو هم انقدر توجه داشتم كه از بدرفتاری با او خودداری كنم، ولی در بدرفتاری با خرگوشها، میمون و یا حتی سگ، هنگامی كه تصادفا یا از روی محبت سرراهم سبز می شدند، تردید به خود راه نمی دادم. ولی بیماریم روز به روز حادتر می شد. زیرا مگر دردی بدتر از درد الكل هم هست! و سرانجام حتی پلوتو كه دیگر داشت پیر می شد و از این رو كمی زودرنج تر شده بود،شروع به آزمودن آثار بدخلقی من كرد....

راستش خیلی تعجب کردم . تاپیکی راجع ب پو هست و من ندیدم ؟
خب ادگار آلن پو رو میشناسید نه ؟ اگه واقعا تو فاز چیزای ترسناک باشید مطمئنا میشناسید . ادگار آلن پو نویسنده داستان های کوتاه ترسناک و از پایه گذاران ادبیات کاراگاهی بوده .
کاراگاه باهوشی که آلن پو خلق کرد دوپن نام داشت که استنتاج میکرد ! بله درسته . کانن دویل اولین فردی نبوده که یه کاراگاه با قدرت استنتاج رو خلق کرده . هرچند کانن دویل از شخصیت دوپن خوشش نمیومد (توی یکی از داستان ها هلمز به واتسون میگه از دوپن خوشش نمیاد و وقتی طرفدارای آلن پو اعتراض میکنن کانن دویل میگه این چیزیه که هلمز گفته ! نه من !)
میخام تو این تاپیک این نویسنده خیلییییئ مرموز (حالا بعدا میفهمید چرا) رو معرفی کنم و هربار یه قسمت از داستان هاش رو بزارم

اینم عکسش که مثل شخصیت زندگیش داستاناش و مرگش عحیب غریبو مرموزه


گربه سیاه عجیبترین و در عین حال ساده ترین داستانی را كه هم اكنون می خواهم بنویسم، نه توقع دارم و نه تقاضا می كنم كسی باور كند. اصلا باید دیوانه باشم كه چنین توقعی داشته باشم، در حالی كه مشاعر شخص خود من شواهد را رد می كنند . اما، دیوانه كه نیستم و بی گمان خواب هم نمی بینم. ولی فردا می میرم و امروز می خواهم خود را سبك كنم. قصد من در حال حاضر این است كه یك رشته وقایع صرف خانگی را مختصر و مفید و بدون تفسیر در برابر دید جهانیان بگذارم. این وقایع با پیامدهایشان مرا ترسانده اند، شكنجه داده اند، نابود كرده اند. با اینهمه نخواهم كوشید آنها را بشكافم. برای من چیزی جز “ترس” نداشته اند، حال آنكه برای خیلیها بیشتر پیچیده خواهند نمود تا ترسناك. بعدها شاید مغزی پیدا شود كه وهم مرا پیش پا افتاده نشان دهد، مغزی آرامتر، منطقی تر و هیجان انگیزتر از مغز من.، كه در وقایعی كه با ترس و حیرت شرح می دهم، چیزی جز سلسله متعارف از علتها و معلولهای كاملا طبیعی پیدا نكند
من از كودكی به خاطر حرف شنوی و مهربانیم مورد توجه بودم. حتی نازك دلیم به حدی بود كه مرا مورد تمسخر دوستانم قرار می داد. به حیوانات علاقه ی زیادی داشتم و والدینم انواع حیوانات دست آموز را برای من گرفته بودند. بیشتر وقت خود را با انها می گذراندم و از هیچ چیز به اندازه غذا دادن و نوازش كردن آنها لذت نمی بردم. این خصوصیت شخصی با من رشد كرد و در بزرگسالی مایه لذت عمده من شد. كسی كه مهر سگ وفادار و باهوشی در دلش افتاده باشد، بدون توضیحات من نیز می تواند چگونگی یا میزان لذت را دریابد. در عشق بی دریغ و فداكارانه ی حیوان چیزی هست كه اگر كسی دوستی حقیر و پایبندی اندك انسان محض را آزموده باشد به دلش می نشیند .
من زود ازدواج كردم و خوشبختانه پی بردم كه همسرم طبعی سازگار با طبع من دارد. او كه علاقه مرا به حیوانات دست آموز می دید، هیچ فرصتی را برای تهیه حیوانات دوست داشتنی از دست نمی داد. ما پرنده داشتیم، ماهی قرمز داشتیم، یك سگ خوب داشتیم، خرگوش داشتیم، یك میمون كوچك داشتیم و یك گربه .
این آخری حیوانی بزرگ و زیبا بود. تماما سیاه. و به حد شگفت انگیزی باهوش. در مورد هوش او همسرم كه ذره ای خرافاتی نبود غالبا به یك باور عمومی دیرینه اشاره می كرد كه همه گربه های سیاه را ساحرگانی در لباس مبدل می شمرد. البته هیچگاه جدی نمی گفت و من نیز ان را تنها به این دلیل گفتم كه هم اكنون تصادفا به یادم آمد .
پلوتو، نام گربه این بود. حیوان و همبازی محبوب من بود. تنها من به او غذا می دادم و او هم مرا هر جای خانه كه می رفتم همراهی می كرد. حتی به سختی می توانستم مانع از ان شوم كه در بیرون خانه نیز به دنبالم بیاید.
دوستی ما به همین سان سالها به درازا كشید. در این میان اخلاق و رفتار من به واسطه ی افراط در شراب خواری ( با شرمندگی باید اعتراف كنم ) بسیار بد شده بود. روز به روز دمدمی تر و زودرنج تر و بی اعتنا تر به احساسات دیگران می شدم. خود از اینكه به همسرم ناسزا می گفتم رنج می بردم. سرانجام، كارم حتی به دست بلند كردن روی او هم كشید. حیوانات من نیز البته ناچار بودند تغییر حال مرا احساس كنند. من نه تنها از انان غفلت می كردم بلكه حتی با انها بدرفتاری می كردم. به پلوتو هم انقدر توجه داشتم كه از بدرفتاری با او خودداری كنم، ولی در بدرفتاری با خرگوشها، میمون و یا حتی سگ، هنگامی كه تصادفا یا از روی محبت سرراهم سبز می شدند، تردید به خود راه نمی دادم. ولی بیماریم روز به روز حادتر می شد. زیرا مگر دردی بدتر از درد الكل هم هست! و سرانجام حتی پلوتو كه دیگر داشت پیر می شد و از این رو كمی زودرنج تر شده بود،شروع به آزمودن آثار بدخلقی من كرد....
Try to be mature