دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
2017/03/28، 11:51 AM
خوب حالا می خوام داستان رو شروع کنم
دختری 15 ساله به نام آنا در شهری کوچک با پدرو مادر بزرگش زندگی میکرد که علاقه بسیاری به آسمان شب داشت و همیشه به آسمان خیره می شد .آنا خیلی تنها بود چون پدر و مادرش رو در یه حادثه از دست داده بود .
یه روز که در حال تماشا کردن آسمون بود با خودش گفت < ممکنه موجوداتی غیر از ما هم وجود داشته باشن > آنا خیلی دوست داشت که یه تلسکوپ داشته باشه تا بتونه آسمون رو با اون نگاه کنه .
بلاخره در تولد 16سالگی پدر بزرگ و مادر بزرگش به اون یه تلسکوپ هدیه دادن .
یه روز که مشغول تماشا کردن آسمون بود متوجه شد یه چیز نورانی با سرعت زیاد در باغچه خونشون افتاده برای همین سریع از اتاقش بیرون امد و به حیاط رفت .
وقتی به حیاط رسید چشماش چهار تا شده بود :
یه موجود عجیب و غریب که شش تا چشم داشت و رنگ بدنش آبی بود از اون چیز نورانی بیرون اومد . آنا که خیلی تعجب کرده بود خیلی آروم به طرف اون موجود رفت و به اون گفت < تووو کی هستی؟>
موجود شرس رو بالا کرد و گفت مننن یه بیونیک هستمم و از آشنایی با شما موجود عجیب خوش حالم .من به دنبال سیاره ای برای سکونت هستم .
آنا با تعجب بسیار رو به بیونیک کرد و تا خواست یه چیزی بگه غش کرد و افتاد
وقتی بیدا شد دید که پدر و مادر بزرگش و آقای دکتر بالای سرش ایستادن . دکتره داشت به پدر بزرگش میگفت حتما خیلی ترسیده و الان ترس و لرز کرده سه چهار روز باید استراحت کنه
مادر بزرگ به آنا گفت مادر آخه مگه دختر 16 ساله از گربه میترسه ؟
آنا با تعجب گفت گگربهه ؟
مگه آدم فضایی نبود؟
مادر بزرگ با خنده گفت آدم فضایی کجا بوده
آنا متوجه شد که آدم فضایی به نام بیونیک ساخته ی ذهن خودش بوده
و پایان
نظر یادتون نره
دختری 15 ساله به نام آنا در شهری کوچک با پدرو مادر بزرگش زندگی میکرد که علاقه بسیاری به آسمان شب داشت و همیشه به آسمان خیره می شد .آنا خیلی تنها بود چون پدر و مادرش رو در یه حادثه از دست داده بود .
یه روز که در حال تماشا کردن آسمون بود با خودش گفت < ممکنه موجوداتی غیر از ما هم وجود داشته باشن > آنا خیلی دوست داشت که یه تلسکوپ داشته باشه تا بتونه آسمون رو با اون نگاه کنه .
بلاخره در تولد 16سالگی پدر بزرگ و مادر بزرگش به اون یه تلسکوپ هدیه دادن .
یه روز که مشغول تماشا کردن آسمون بود متوجه شد یه چیز نورانی با سرعت زیاد در باغچه خونشون افتاده برای همین سریع از اتاقش بیرون امد و به حیاط رفت .
وقتی به حیاط رسید چشماش چهار تا شده بود :

موجود شرس رو بالا کرد و گفت مننن یه بیونیک هستمم و از آشنایی با شما موجود عجیب خوش حالم .من به دنبال سیاره ای برای سکونت هستم .
آنا با تعجب بسیار رو به بیونیک کرد و تا خواست یه چیزی بگه غش کرد و افتاد
وقتی بیدا شد دید که پدر و مادر بزرگش و آقای دکتر بالای سرش ایستادن . دکتره داشت به پدر بزرگش میگفت حتما خیلی ترسیده و الان ترس و لرز کرده سه چهار روز باید استراحت کنه
مادر بزرگ به آنا گفت مادر آخه مگه دختر 16 ساله از گربه میترسه ؟
آنا با تعجب گفت گگربهه ؟


مادر بزرگ با خنده گفت آدم فضایی کجا بوده

آنا متوجه شد که آدم فضایی به نام بیونیک ساخته ی ذهن خودش بوده
و پایان
نظر یادتون نره
